❤️سلام سلام❤️
150 تا ووت ⭐️⭐️و 500 کامنت❤️ وقت کافی بهم میده پارت بعد رو بنویسم...
❤️لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید❤️
هوم... فهميدم زوج زيام خيلي خوشحالن و شيطان درونم فعال شد 😈😈 مژده به همه زيام شيپراي عزيز كه زوج محبوبتون قرار به قعر قعرا بره😈😈
زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی هست و نه آرزویی و نه آینده و گذشتهای. چهار ستون بدن را به کثیفترین طرز میچرانیم و شبها به وسیلهی دود و دم و الکل به خاکاش میسپریم و با نهایت تعجب میبینیم که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم.
لیام...
لیام...
لیام شخصیت منحصر به فرد و گیرایی داشت.. در کمال متانت و اراستگی، رفتار شیطنت امیزی داشت که به شخصیتش کیفیت کیوت و جذاب میداد... بعد دیگه ای که از اون مرد کشف میکرد براش هیجان انگیز و دوست داشتنی بود..
هیچوقت نمیدونست از زندگی چی میخواد و حاظره براش پیکار کنه ولی الان میدونست... اون مرد رو با تک تک سلول های بدنش میخواست و فک کردن به نداشتنش خود جهنم بود...
فک کردن بهش باعث میشد حس عجیبی پیدا کنه که قابل توصیف نبود.. حسی مثل عطش سیری ناپذیر که فقط وقتی کنار اون مرد بود فرو کش میکرد...
سرشو به بالا خم کرد تا اسمون گرفته و ابری رو تماشا کنه... ابرها متراکم و سیاه جلوی نور خورشید رو گرفته بودن و هوا به شدت دلگیر بود...
وارد عمارت اصلی شد تا به کتابخونه بره و تکالیفی که لیام خواسته بود رو بهش بده.. از کنار سر خدمتکار و دونفر دیگه که اصلا نگاهشون نکرد، با خم کردن سر گذشت..
صدای پچ پچشون رو شنید ولی مهم نبود و به راهش ادامه داد...
سرخدمتکار- خدمتکار بیا اینجا...
بی حس مرد میانسال، اتو کشیده ای که موهای جوگندمی شو با دقت زیادی روغن مو زده بود و همه موهاشو به سرش چسبونده بود برانداز کرد... انقد مرتب بود که یه جورایی تو دوق میزد...
دونفری که کنار ش ایستاده بودن تقریبا همسن لیام بودن و از سر و ضعشون مشخص بود باید از طبقه اشرافی باشن... یکیشون نیشخند مضخرفی گوشه لبش داشت که به نظر زین بهتر بود دهنشو ببنده وگرنه یه مشت تو دهنش میکوبید..
زین- یکی دیگه از سگای بی قلاده...
چشماشو کلافه چرخوند و زیر لب غرغر کرد..
زین- من عجله دارم و تایم کاریم تموم شده...
لوگان- برامون کمی مشروب بیار کوچولو...
![](https://img.wattpad.com/cover/218065345-288-k3323.jpg)
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...