سلام سلام
برای اینکه فرایند اپ رو سرعت ببخشم نیازمند ووت و کامنتم.. شرط میزارم تا نیاید بپرسید کی اپ میکنی.. اگه ووت به 130 برسه و کامنت 300
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
اين پارت طولاني تره و و پارت بعد رو هم زودتر اپ میکنم..
خب خوش به حال زیام شیپرا که بیشتر این پارت زیامه و خوش به حال لری شیپرا که پارت بعد زیام نداریم و فقط لرریه J
لیام بهش گفته بود قبل رفتن تکالیفی که بهش داده رو انجام بده و براش ببره... اه کشید و کاغذایی که میدونست راضی کننده نیستن رو تا کرد و تو جورابش گذاشت تا گم نکنه..
زین- از اینکه دستور بده خوشش میاد..
ربکا- داری با خودت چی میگی؟
چشماشو برا زن میانسال چرخوند و قیافه گرفت..
ربکا- چیه؟
زین- نمیتونم با خودم اختلاط کنم.. ای بابا چه گیری کردما..
ربکا- امروز لیامو ندیدی؟
نفسشو با صدا بیرون داد و در حالی که دستاش از رو شونش اویزون بود و کمی بدنشو به جلو خم کرده بود با حالت کلافه ای سمت در حرکت کرد..
زین- لیام.. لیام...
شام نخورده بود و گشنش بود.. نون خالی رو از سبد برداشت و بعد اینکه گاز زد دوباره تو سبد پرت کرد..
ربکا- چرا اینطوری میکنی..
زین- خوشم میاد.. بکی سر به سم نزار یه چیزی بهت میگما..
از اشپزخونه بیرون رفت و تو سالن های خونه که زیادی ساکت بود قدم زد.. دیر وقت بود و بیشتر خدمتکارا رفته بودن.. باید قبل رفتن لیام رو پیدا میکرد تا اون کاغذای ناامید کننده رو بهش بده..
به اتاق کارش رفت ولی اونجا نبود.. لباشو بیرون داده بود و با حالت دلخوری در حالی که پاهاشو رو کف پوش میکشید برگشت، که لیام رو دید.. حالش از زین هم بدتر بود.. کتشو رو شونش انداخته بود و دکمه های یقش بازبودن.. مشخص بود نیمه مسته و با حالت خسته و داغونی سمت اتاق خوابش میرفت.. طوری تو فکر بود و اخم کرده بود که به نظر میرسید کشتیاش غرق شدن..
زین- خرس تنبل.. خودش یادش رفته...
وضعیت بیمارای تیمارستان اصلا تعریفی نداشت.. اونا صدایی برای اعتراض نداشتن و با عوض شدن رییس تیمارستان، شرایط بدتر شده بود.. با بیمارا مثل حیون رفتار میکردن.. وقتی به خودش اومد جلو در اتاقش بود.. مست کرده بود و اصلا حوصله نصیحت های پدرش رو نداشت.. دستشو رو دستگیره گذاشت و انقدری فکرش مشغول بود که در رو باز نکنه و همونجا بایسته..
با اسلپ محکمی که رو کونش گرفت سورپرایز شده بدنش پرید..
لیام- زین!!!
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...