Part 36

1.7K 253 569
                                    


سلام سلام


کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..


خوش به حال زیام شیپرا، اين پارت زيامه

بشر این نسل نفرین شده.. عجین شده با خشم و نفرت.. دروغ و دورویی..

موجوداتی که فقط اسم انسان رو یدک میکشن و به این اسم میبالن، نسلی غارتگر و بدون اخلاقیات که جز منافع خودش به هیچ چیزی اهمیت نمیده..

با تکون دادن دستش صدای زنجیری که به دستا و گردنش بسته شده بود دراومد و اون فلزای به هم متصل زنگ خورده و قدیمی بهش یاداور شدن تا چه حد بخت برگشته و بدبخته و هرکز از تاریکی زیرزمین رهایی پیدا نمیکنه..

خودشو فراموش کرده بود و نمیشد اسمشو زنده گذاشت.. دیگه حتی اسم یا صورت خودش رو به یاد نمیاورد.. به خاطر مدت زیادی که تو تاریکی مونده بود، موها و پوستش رنگ دانه هاشونو از دست داده بودن و پیر و فرسوده به نظر میرسید.. یادش نمیومد اخرین بار کی ریششو شیو کرده و لباسای کهنه تو تنش کثیف و به خون الوده بودن..

هیولای گره خورده به سرننوشتش اونو به زنجیر کشید و انقد زدش که خسته بشه.. همیشه اینطور بود و این قضیه هر چند وقت یه بار تکرار میشد... بی دلیل کتکش میزد و معلوم نبود کدوم عقدشو خالی میکنه.. تا کی باید بقیه به خاطر این موجود شیطانی و کثیف تاوان پس میدادن..

نمیتونست بیشتر از این صدای ناله هایی که از ته راهرو میومد رو تحمل کنه.. دستاشو رو گوشاش فشار داد و گوشه دیوار تو خودش جمع شد..

ایگور- کافیه... خواهش میکنم بس کن..

شروع کرد به زمزمه شعری که تو پیچ و خم ذهنش گم شده بود.. بدنشو گهواره وار تکون میداد و رفته رفته صدای زمزمه هاش بلند میشد طوری که صدای ناله ها بین زمزمه هاش گم شد...

هیچوقت جرات نمیکرد پاشو داخل راهرو انتهای زیرزمین بزاره.. مارسل فقط وقتی بهش اجازه میداد که صاحب صدا مرده باشه.. همیچوقت جسدشون رو ندیده بود ولی میدونست به چه سرنوشتی دچار میشن.. خون زیادی که تو اتاق ته راهرو میرخت نشون میداد مارسل اون موجودات بیچاره رو سلاخی میکنه.

موجود بدبخت ته سالن دیگه صدایی نداشت... میتونست مرگ رو بو بکشه.. به خوبی میدونست تنها دلیل خفه شدن ناله ها ازاد شدن روح از کالبد موجود بخت برگشته ته سالنه...

خودش فرقی با جسد نداشت و فقط زحمت نفس کشیدن رو دوشش بود.. با گذشت سالها روحش مرده بود و مثل یه نیمه مرده اینطرف و اونطرف میخزید و بدبختیه خودشو بقیه کسایی که به اون تاریکی دچار میشدن رو شاهد بود..

خطایی که رو دیوار کشیده بود رو با سرانگشتاش لمس کرد.. شمارشون از دستش در رفته بود.. تیکه فلزی که بی شباحت به میخ نبود رو از درز دیوار بیرون کشید تا یه خط دیگه به خطای رو دیوار اضافه کنه و از اول اونا رو بشمره.. چشماش تو تاریکی درست نمیدید و مجبور بود انگشتشو رو خطا بکشه تا اونا رو بشماره..

Here you are  [z.m_l.s]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora