Part 8

2.4K 343 336
                                    

Iran
سلام سلام

ووت و کامنت یادتون نره..


لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..

زین- فاک فاک فاک

ساعت رو دست نگهبان دم در داد و اصلا دلش نمیخواست با ساعت اون مرد گیر بیافته.. اون مرد اگه ده بار زین رو اعدام میکرد بازم دلش خنک نمیشد.. نایل حق داشت از اون مرد بترسه.. نگاه برندش تا مغز استخون فرو میرفت و حس نا امنی بهش میداد..

زین- اقا این رو زمین افتاده بود.. فک کنم صاحبش باید تو کلاب باشه..

نگهبان- ممنون اق...

با عجله داخل سالن برگشت و منتظر نشد بقیه حرف نگهبان رو گوش کنه.. با دیدن اچ استایلز خشکش زد.. همونطور که وسط سالن قدم میزد برای چند ثانیه مکث کرد و سمت خروجی چرخید..

از اخمی که بین ابروهاش بود و نگاهش که مثل تیغ برنده بود مشخص بود فهمیده ساعتش رو زین دزدیده.. میتونست نگاهشو بخونه.. قرار نبود از این یکی قصر در بره..

فاصله بینشون فرصت فرار رو به زین میداد ولی تو اون لحظه بیشتر از خودش نگران نایل بود.. نایل با دیدن اون مرد بدون شک غش میکرد..

وقتی زین خشکش زد لبخند کجی گوشه لب مرد نشست.. کمی سرشو رو گردن کج کرد و سوالی نگاهش کرد.. اونا کنار ورودی به هم خوردن، جایی که پسرک داشت کلاب رو ترک میکرد و اگه عاقل بود برنمیگشت.. هر احمقی میدونست جرم دزدی اعدام و امکان نداشت دوباره برگرده..

پسرک بیچاره طوری خشکش زده بود که نه پای رفتن داشت نه پای موندن.. ولی سوالی که میموند چرا برگشته و چرا نمیتونه بره؟ به نظر میرسید چیز خیلی مهمتری رو تو کلاب جا گذاشته..

هری- لوکا اون دزد کوچولو رو هرطور شده برام بگیر..

لوکا مرد درشت هیکل و قوی بود.. موهای تیره کوتاهی داشت و بدن امادش باعث میشد دونده خوبی باشه.. زین هیچ برتری نسبت به اون مرد نداشت..

ثانیه های طلایی میگدشت و زین کاملا گیج بود.. با دیدن مردی که سمتش حرکت کردی، دستشو به سینی خدمه ای که از کنارش رد میشد گیر داد و با یه حرکت کل لیوان های روی سینی رو زمین ریخت.. با این کارش هم جلو راه رو برای مردی که سمتش میومد میگرفت و هم نایل متوجهش میشد..

نایل سمت خروجی رو که سینی خدمه رو زمین افتاده بود نگاه کرد و زین رو که به سرعت دور میشد رو دید.. براش سوال بود چرا زین همچین بی احتیاطی کرده که با دیدن لوکا کمی دورتر نفسش بند اومد..

شان- اونجا چه خبره؟

نایل- یه لحظه منو میبخشید..

اگه لوکا اونجا بود مطمعنا هری هم باید اونجا باشه.. جایی که لوکا از اون سمت طرف خروجی میرفت رو نگاه کرد و با دیدن هری سرشو پایین انداخت.. هیچ خاطره خوشی از اون مرد نداشت.. هری مغرور و بیرحم بود..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن