Part 3

2.8K 401 857
                                    


سلام سلام

لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..


ووت و کامنت یادتون نره..

کناره های کانل خیلی لیز بودن و زین نمیتونست خودشو ازش بیرون بکشه.. بلاخره به سختی خودشو از اب بیرون کشید..خیلی تو اب مونده بود و دندوناش از سرما به هم میخورد. حس میکرد داره یخ میزنه.. پهلوش درد میکرد و با لمس پهلوش بدنش تیر کشید..

نمیدونست چطوری ولی جریان اب اونو به تنه درختی که تو کانال بود کوبیده بود و باعث شده بود شاخه درخت تو پهلوش فرو بره.. لباسشو کنار زد و دستشو رو زخم فشار داد.. خون از زخم بیرون میزد و توان زین رو میگرفت.. از طرف دیگه سرما ی شدید اخر پاییز تن خیسشو میلرزوند..

شب شده بود و زین تنها تو کوچه های تاریک و خلوت شهر راه میرفت.. کسایی که بیرون بودن با عجله از سرمای شب به خونه هاشون پناه میبردن.. مامور گشت زنی رو که کنار تیر پراغ برق ایستاده بود باعث شد راهشو کج کنه..

تنها جایی که این وقت شب باز بود فاحشه خونه وسط شهر بود که معمولا وقتایی که زین خیلی به پول احتیاج داشت، برای دزدی به اون خیابون میرفت.. اونجا همیشه پر ادمای پولدار و کسایی بود که میخوان پولشون رو برای هوسشون دور بریزن..

لنگان لنگان خودشو به اونجا رسوند.. لباساش خشک شده بود ولی هنوز میلرزید و سرفه های خشک باعث میشد نتونه درست نفس بکشه.. بیرون اون ساختمون مجلل همیشه شلوغ بود.. و خیابون کناری پر پسرای کم سن و سالی بود که کنار دیوار منتطر مشتری بودن تا اونا رو برای یه شب با خودش ببره.

هوا سرد بود و به جز دوتا پسر کس دیگه ای اونجا نبود.. اونا یه اتیش کوچولو جلوشون داشتن و زین بهشون ملحق شد..

پسر1- سیگار داری؟

پسر2- تو چطور فاحشه ای هستی که سیگار نداری..

پسر1- تو خوبی؟ فاحشه ای؟

روبه زین پرسید و دستاشو زیر بغلش گذاشت تا گرم بشن..

پسر2- قیافه خوبی داره..

پسر1- بدن ظریفی هم داره.. هی تو.. خیلی خوب میتونی پول دربیاری..

زین حوصله اونا رو نداشت.. فکرش درگیر لویی بود.. یعنی اون بچه گیر افتاده بود؟ کمی به جلو خمشده بود و دستشو رو شکمش فشار میداد.. عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود و سرفه هاش باعثث میشد کل بدنش تکون بخره..

کسی دستشو رو شونه زین گذاشت و باعث شد بدن پسر از ترس بپره.. با اینکه به اتیش نزدیک بود بدنش میلرزید..

غریبه- برا یه شب چقد میگیری..

پسر1- 300 دلار

یکی از پسرا جای زین جواب داد..

غریبه-برا یه شب زیاده.. ولی قبوله..

پسرا همدیگه رو با تعجب نگاه کردن.. اون پول چند روز کارشون بود..

Here you are  [z.m_l.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora