سلام سلام
لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..
ووت و کامنت یادتون نره..
این بوک موضوع جالبی داره و خودم دوسش دارم..
لطفا حمایت کنید تا منم انگیزه بگیرم و زود زود اپ کنم..
یتیم خانه سانی هاوسلویی کیسه اب رو سمت زین پرت کرد. زین خیلی راحت خودشو کنار کشید و کیسه به دیوار خورد و ترکید..
کمی اب رو شونه ش ریخت و لویی از روی هیجان جیغ زد و عین فشنگی که از تفنگ در رفته باشه فرار کرد..
زین- هاها.. بیبی لو گور خودتو کندی..
با لبخند شیطانی که رو لبش بود لویی رو که عین برق میدوید رو دنبال کرد.. لویی خیلی زود هیجان زده میشد و به شدت میترسید.. طوری میدوید که انگار زین با تفنگ دنبالش کرده و قراره بدنشو سوراخ سوراخ کنه..
لویی واقعا تند میدوید و فاصلشون بیشتر و بیشتر میشد.. زین هیچوقت نمیتونست بهش برسه ولی میتونست جلوش میونبر بزنه.. لویی سمت ساختمون خوابگاه میدوید.. میدونست زین نمیتونه اب رو ببره تو ساختمون و خودشو تو دردسر بندازه..
ساختمون انبار رو دور زد و به دیوار انبار تکیه داد. نفسش بند اومده بود. خم شد و دستاشو به زانوهاش تکیه داد..
لویی- اقا معذرت میخوامم.. من.. من...
مرد1- پسره احمق ببین چیکار کردی..
زین از پشت دیوار سرک کشید و لویی رو که جلوی سه تا مرد رو زمین افتاده بود رو دید.. حدس زدن، اینکه انقد تند میدویده و نتونسته جلو خودشو بگیره و خورده به اون مردا زیاد سخت نبود.. کلی کاغذ دورشون پخش شده بود و لویی گند زده بود..
مرد خم شد و یقه لویی رو گرفت.. دستش برای زدن سیلی بالا رفت..
لویی بیچاره دستاشو جلو صورتش گرفت و چشماشو بست.. زین از پشت دیوار بیرون اومد تا سمتشون بره ولی با دیدن مرد بلوندی که لویی رو کنار کشید و مانع کتک خوردنش شد، منصرف شد..
مرد بلوند- اسمت چیه؟
لویی- به اقای باریش نگید لطفا.. قول میدم دیگه تو محوطه ندوم..
مرد بلوند- نترس مرد جوان... قرار نیست چقولیتو به کسی بکنم.. فقط میخوام با هم اشنا بشیم..
لویی مردد مرد رو نگاه کرد و وقتی تونست بهش اعتماد کنه، اون لبخند خوشگلش که به ندرت رو لباش مینشست رو به مرد نشون داد..
لویی- لویی
مرد بلوند- چند سالته؟
لویی- 14 سال اقا..
لویی کاغذایی که رو زمین پخش شده بودن رو جمع کرد و بعد مرتب کردنشون از رو شماره صفحه ها اونا رو دست مرد داد..
![](https://img.wattpad.com/cover/218065345-288-k3323.jpg)
YOU ARE READING
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...