پارت 7

3.7K 518 99
                                    

آروم موهای طلایی جیمین وسشوآرکشید واون تارای خوشرنگ و با احتیاط خشک کرد
_شونه
جیمین دست از بازی کردن دندونه های شونه برداشت و اونو دست آرایشگر خرگوشیش داد تاموهاشو شونه کنه ،هنوز وقتایی که اوماش موهاشون میکرد یادشه جیمین همیشه روی پاهای مادرش درازمیکشیدتا اون زن مهربون همراه با آواز دلنشینش موهاشو شونه کنه چقدر دلتنگ مادرش بود، مادری که بخاطرمریضی خیلی زودتنها گذاشت ازاون روز زندگی جیمین پراز تاریکی وهیولاهایی شد که نمیدونست ازجونش چی میخوان
_وای گریه میکنی؟
کوک دستپاچه صورت جیمین و با آستینش پاک کرد ازوقتی جیمین ودید زیاد گریه میکرد ولی اینبار یه فرقی با سری قبلیاداشت انگار دلش ازچیزی گرفته
_میخوای باهام حرف بزنی؟
گوشه لبشو گزید دوست نداشت انقدر ضعیف به نظربیاد اما این دنیا همه جور سختی وبدبختی روبه جونش انداخته بعدجیمین واقعا نمیدونست چطورباید ازاین باتلاق عمیق بیرون بیاد شاید به یه ناجی مطمئن نیازداشت شایدم یه همدم که بهش دلداری بده وکمکش کنه زخماشو درمان کنه وقلب محبت ندیدشو غرق محبت کنه
به چشمای کوک نگاه کرد
+و...وقتی موهامو...شونه کردی...یادمامانم افتادم
لبخند خرگوشی تحویلش دادو باشیطنت نزدیک صورت جیمین شد
_پس من شبیه اوماتم درسته؟
+آر...ه
_آه پس این عضلات چی میگن این وسط هوم؟
باخباثت یهوشروع کرد به قلقلک دادن جیمین
ازشدت خنده به کف اتاق چنگ مینداختم وازکوک خواهش میکرد تمومش کنه
بالاخره دست ازقلقلک دادن جیمین برداشت وکمکش کرد بشینه
_اذیت شدی؟
+ن...نه
دستشو زیرچونه جیمین گذاشت وتوصورت سرخ شدش نگاه کرد
_باید یه فکری به حال لکنتت بکنم یه لحظه
ازروی زمین بلندشدو سمت تلفنش که روی تخت قرارداشت رفت و برش داشت
بادیدن اسم مورد نظرش دکمه سبزرنگ و فشارداد و تلفن وروی گوشش گذاشت همون حین به جیمین نگاهی انداخت وقتی فهمید بهش خیره شده چشمک جذابی بهش زد که جیمین باخجالت سریع سرشو برگردوند
_الو
÷کوک ؟تویی؟
_نه عممه
÷مزه نریز چیکارم داشتی
_خب یه مورد استثنایی برات دارم بیا آخرهفته باهم قرارملاقات بزاریم
÷نامجونم بیاد؟
کوک تکخندی زد باید حدس میزد جین بدون همسرگرانبهاش جایی نمیره
_صددرصد نامجون هیونگ باید باشه چون با اونم کاردارم
÷خب بذاربهش بگم اگه قبول کرد میایم
هوفی کشید ،جین خیلی سلطه پذیر بود بدون نامجون آب نمیخورد اینو توهمون سالای اول آشنایی باهاش فهمید
_باشه پس فعلا

+کوکی هیونگ
_کوکی کافیه
باخجالت لبشوگزیدو ادامه داد
+خ...ب کوکی ...دوست‌‌‌...پ...پسرت آدم خوبیه؟
_جیمین اون شاید یکم بداخلاق باشه البته اینکه رئیس مافیاست بی تاثیر نیست
جیمین باترس وچشمای درشت شده به کوک نگاه کرد
کوک تا فهمید چه گندی زده سریع دستاشو توهوا تکون داد
_نه نه صبرکن ...ببین لازم نیست ازش بترسی باورکن اون خیلی خوبه جدی میگم
+ب...بهم آسیب...نمیزنه؟
_بهم اعتمادکن اصلا منم هستم اگه بخواد کوچیکترین لمسی باهات داشته باشه حقشو میذارم کف دستش خوبه؟
+ولی...
_کامان لازم نیست انقدربترسی
باتردید به گوشه اتاق نگاه کرد
+باشه
دستشو نوازش وارپشت جیمین کشید تا کمی حس آرامش بخشی وبهش منتقل کنه ،تو سکوت نشسته بودن که صدای زنگ درو خدمتکاری که به یکی سلام میکرد ازجاش بلندشد
_فک کنم اومد من اول میرم پیشش بعدتوبیا خب؟
+ب...باشه
کوک لبخند خرگوشی زدو بدواز اتاق خارج شد تا به استقبال دوست پسرگنگش بره

شیطان یافرشتهWhere stories live. Discover now