پارت26

2.6K 410 36
                                    

_نه حرف توکلم نمیره مرزارو ببندین
"جئون تونمیتونی همچین کاری کنی
_چرا نمیتونم ؟من فرمانده این کشورم میخوام مرزارو ببندین همین الان
مرد دستی به سرش کشیدو توچشمای کوک نگاه کرد
"یه نگاه به خودت بنداز عین روانیا شدی انگار میخوای خفم کنی
_استاد...
"جئون؟،نمیخوام باهات بحث کنم ولی بهتره منطقی فک کنی من نمیتونم بخاطر معشوقت مرزای کشورو ببندم، چون بعدش باید جواب پس بدم اونم نه به هرکسی به رئیس جمهور میفهمی؟
کوک باخشم وکلافگی لگدی به میز زد که صداش توکل طبقه پخش شد
ازجاش بلندشدو آروم سمتش رفت ،دستشو روی شونش گذاشت وفشار کمی بهش آورد
"گوش کن ... من میتونم یه کاری کنم
بالاخره نورامید راهشو تو قلب کوک بازکردو باعث شد هیجان زده به مرد نگاه کنه
_چه کاری؟
"یه تیم چند صدنفره تو مرزای کشور مستقر میکنم تا تک تک افرادی وکه میخوان از کشور خارج شن چه قاچاقی چه با پاسبورت بازرسی کنن
_ولی...این کار یه مجوز قوی میخواد
"پارک جونگمین، کافیه اسمش وببرم تا مجوز هرکاری وبرای دستگیرکردنش صادر کنن
کوک اینبارباخوشحالی استادشو بغل کردوتندتند ازش تشکر کرد
"آیشش ولم کن خفم کردی بچه
_آه ببخشید خیلی استرس دارم تازه یه خبر خوب شنیدم هیجان زده شدم
دستی به لباسای نظامیش کشید ولبخند محوی زد،توی سازمان هیچکس جرعت نداشت سرشو جلوش بالا بگیره ولی کوک هرکس نبود ،یه جورایی مثل پسرنداشتش بود
"شنیدم اون یکی دوست پسر دیوونه جنابعالی کل کشورو بهم ریخته
_اونم به اندازه من نگرانه جیمینه ما فقط میخوایم این قضیه هرچی زودتر حل وفسخ بشه وپسرکمون برگرده پیش خودمون
"درکت میکنم پسرم، به تهیونگ بگو کاری نکنه که به ضررش تموم شه میدونی که ...
باسرتایید کرد
_بله میدونم اون خیلی نترس وشجاعه مرسی که نذاشتین دستگیر بشه
"هی اینکه من دستگیرش نکردم دلیل نمیشه راه بره آدم بکشه اون موقع چون بچه های یتیم خونه رونجات داده بود چیزی بهش نگفتم وگرنه تا آخرعمرش باید آب خنک میخورد
با زنگ خوردن تلفنش، استاد به بهانه ی پرونده های حل نشده ی توی دفترش ازپیشش رفت تا کوک با خیال راحت صحبت کنه

×بیا عمارتم اونجا میبینمت
_باشه نیم ساعت دیگه اونجام
×مواظب باش کسی تعقیبت نکنه
_اوکی میبینمت

_هیونگ ؟اون چیشده؟
دستی به شقیقه دردناکش کشیدو پوشه ی موردنظرشو از بین کتابای کتابخونش بیرون کشید
×نامجون پیششه...حالش خیلی وخیم بود اون لعنتی بدجوری بهش آسیب زد
توجاش کمی وول خوردو پاهاشو یه ضرب روی زمین کوبید
_من با استاد دوهیون صحبت کردم ازش خواستم مرزارو ببنده
×خب؟
_گفته کمکمون میکنه
روی صندلیش نشست وبه چشمای نگران کوک نگاه کرد
×تمام سیستم اطلاعاتی کشورو هک کردیم اما نتونستم ردی ازون حرومزاده بگیرم میترسم...میترسم بلایی سرجیمین بیاره میدونیکه اون یه روانی بالفطرست
_اما ترس من اینه که از مرز خارج شده باشن واون لعنتیم داره بهمون میخنده
هوفی کشید
×دوستت افسرجانگ
با یاد آوری جیهوپ بغض گلوش وگرفت ،اگه تا دیروز شک داشت که اون مرده حالا مطمئن بود جونگمین کشتتش
_مادرش دق میکنه ،اون تنها پسرش بود
×متاسفم ،ولی باید به مادرش بگی اون حق داره بدونه
قطره اشکی ازگوشه چشماش پایین ریخت و فوری اونو با پشت دستش پاک کرد
_کار دستم میشکست هیچوقت اونو تو اداره ثبت نام نمیکردم
×کوک...
_اگه من عوضی اصرارش نمیکردم اون الان زنده بودو با آرامش زندگی میکرد
تهیونگ گوشه لباشو به دندون گرفت ،ازجاش بلندشدو سمت کوک رفت اون سرشو روی زانوش گذاشته بودو موهاشو میکشید
دستشو روی شونه های عضله ایش گذاشت وپسرک وتوی بغلش گرفت
_همش تقصیرمنه
×نه اینطورنیست، نباید همه چیزو گردن بگیری
_ولی...
×کوک جیهوپ خیلی دوست داشت ،بخاطر حس دوستی که داشت همیشه همراهت بود وکنارت موند
_لعنت به من که همچین دوستی وازدست دادم...هق...من لیاقتشو نداشتم
حالا شونه هاش بخاطر گریه میلرزیدو ازته قلبش گریه میکرد برای رفیق 15سالش بخاطر عشقش جیمین که معلوم نبود حالا کجاست و چه بلایی سرش اومده بخاطر اتفاقای تلخی که نمیدونست تقاص کدوم گناه نکردشه،حلقه دستاشو دوربدن کوک محکم ترکردو سرشو توی گودی گردنش گذاشت
×همه چی درست میشه بهت قول میدم


شیطان یافرشتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora