پارت 39

2.4K 402 71
                                    

6روز بعد:

جونگمین:

سمت نور حرکت کردم ،هرچی جلوتر میرفتم بیشتر کنجکاو میشدم تا بدونم منشا این نور از کجاست
فقط چند قدم مونده بود تا به سرچشمه ی این نور خیره کننده برسم اما متوجه شدم چیزی مثل طناب بهم وصل شده وبهم اجازه ی پیشروی نمیده
یه پیچک خاردار ،بدنم غرق خون شده بود اما هیچ دردی حس نمیکردم ،عجیبه یعنی تو جهنم هیچ دردی وجود نداره ؟پس اون شعله های آتیش و چشمه های مذاب کجان؟
+هیونگ...برگرد
باسرعت سرمو برگردوندم، باورم نمیشد جیمین اینجا چیکار میکنه ؟چه بلایی سرش اومده؟
*جیمینا !!
روی تخت اتاقی که نمیشناختم نشسته بودو پشت سرهم هق میزد
+هیونگ...هق...متاسفم
چند قدم جلو رفتم ،بازم این طنابای خار دار نذاشتن نزدیک تر بشم
حرصی روی زمین نشستم وغمگین نگاش کردم ،فک کردم اون اینجوری خوشحال تره ،مگه قرارنبود با مرگم همه چی به حالت اولش برگرده؟پس چرا فرشته کوچولوی من داره گریه میکنه؟
+هیونگ...هق...هیچوقت منو ببخش...هق...امیدوارم تو زندگی بعدیت بایکی که لیاقت با تو بودن وداره آشنا بشی و خوشبخت شی
روبروش روی تخت نشستم ،دستم وروی صورت خیسش گذاشتم که ازش رد شد آه...فاک من یه روح سرگردونم نمیتونم چیزی و لمس کنم
هوفی کشیدم ،سرشو بالا آوردو به چشمام نگاه کرد صبرکن ...این منو میبینه؟
*جیمین؟صدامو میشنوی؟منو میبینی؟
یکم دیگه بهم خیره شد، درست لحظه ای که فک کردم از حضورم آگاهه نگاهشو ازم گرفت وروی تخت دراز کشید
+حتما خیالاتی شدم ...چرا دارم با هوا حرف میزنم
لبخند تلخی زدم ،کاش میتونستم بازم لمسش کنم ،بهش بگم چقدر دوسش دارم اما اینبار از نوع متفاوتش، نتونستم برادرش باشم هه چقدر من مزخرفم حتی بعد مرگم آرامش ندارم
با اینکه میدونستم فایده نداره ولی خم شدم وروی پیشونیشو بوسیدم ،عمیق و طولانی
وقتی ازش فاصله گرفتم لبخند کوچیکی زد، پس حسش کرد
خوب بخوابی دونسنگ هیونگی تو تا ابد جوجه کوچولوی زشت من میمونی ،ببخش که عذاب دادم هیچوقت کسی و نداشتم تا عشق واقعی ونشونم بده مهربونیات کار دستت داد فرشته کوچولوی من تو هیچوقت نباید گیر شیطانی مث من میفتادی
دستی به چشمام کشیدم ،اشکای سیاهمو پاک کردم لعنتی مگه تو این حالتم همچین آپشنی وجود داره ؟
*شب بخیر بیبی خوب بخوابی

از اتاقش خارج شدم ،میخواستم به همون دنیای عجیب برگردم که توجهم جلب یکی از اتاقا شد ،فک کنم اتاق همون دوتا کلمه پوک باشه حیفه قبل رفتن نبینمشون

*نوچ نوچ نوچ نگاشون کن کیم فاکینگ تهیونگ خجالت نمیکشی یه الف بچه بستت به تخت ؟
تهیونگ بادستای بسته وچشمای نیمه باز به سقف خیره شده بود واون جئون جونگ کوک نصف هیکل گندشو انداخته بود روش از دیدن این صحنه حس خفگی بهم دست داد ، اگه جیمین بود باز یه چیزی ولی این خیلی درشته، مث اینکه دونسنگ کوچولوم کینکای مخصوص خودشو داره
یه لحظه حرفی که زدم وهضم کردم،گاد من ...یعنی الان این دوتارو به عنوان دادمادم قبول کردم؟جونگمین مردی وآدم نشدی هوف
×چرا انقدر حس بدی دارم؟
زمزمه ی آروم تهیونگ باعث شد توجهم بهش جلب بشه ،نزدیکترش رفتم. حالا درست بالای سرش ایستاده بودم وچشمای اشکیش روبروی چشمام بود نکنه میخواد گریه کنه؟ازکدوم حس بد داره حرف میزنه؟مگه نباید بخاطر انتقامش خوشحال میشد؟
×من...نباید میکشتمش
*تازه فهمیدی؟
خب اونجوریکه من نتیجه گیری کردم این بچه دچار عذاب وجدان شده ،طبیعیه دلم برا قاتلم بسوزه؟اون کسی بودکه جیمین وازم گرفت کسی که همه ی زندگیم گروش بود اما خوشحالم این اتفاق افتاد چون ...واقعا از زندگی خسته شده بودم، چرا وقتی هیچ انگیزه ای ندارم اکسیژن بیخودی هدر بدم؟من هیچکس ونداشتم که عاشقم باشه وبتونه خود واقعیم وبپذیره ،ازطرفی هیچکس جز جیمین برای مرگم ناراحت نبود ونیست یه نفر درمقابل اغلیت که میخواستن من نباشم هیچ به حساب میاد، هرچند اون یه نفرو به کل دنیا ترجیح میدم ،شاید چون دوسش داشتم؟!

شیطان یافرشتهWhere stories live. Discover now