پارت12

3.7K 549 143
                                    

بعدازاینکه غذای جیمین تموم شدو تهیونگ یه درس درست وحسابی به اون دخترا داد هرسه باهم سمت خونه حرکت کردن ولی به اصرارکوک مجبورشدن پیاده برن که این موضوع برای جیمین خیلی دردناک بود
جیمین:
تنم خیس عرق شد مقعدم خیلی دردمیکرد ولی من به روی خودم نیاوردم امروزیه جورایی یکی ازروزای خوب من بود نمیخواستم خرابش کنم پس با قدمتی یواشی سعی کردم پایه پاشون حرکت کنم
_بیاین بستنی بخوریم
ارباب چشم غره ای به هیونگ رفت
×بستنی الان ؟ما توی زمستونیم
اهمیتی به حرفاش ندادو دستموکشید
_بدوجیمین صف الان شلوغ میشه
چشمام ازشدت درد خیس اشک شد، محکم روی هم فشارشون دادم تا هیونگ وناراحت نکنم
توی صف ایستادم و باوجود دردی که داشتم خودمو سرپانگه داشتم
بالاخره نوبتمون شد هیونگ سه تا اسکوب بستنی خریدودوتاشو دست من دادویکیشم خودش نگه داشت
_برم ببینم کدوم میز بهتره روش بشینیم توهم برو تهیونگ و پیدا کن بیبی
چشمکی بهم زدو باسرعت از کنارم رد شد، مثل اینکه دوباره مجبورم باهاش روبه روشم خدایا یه کاری کن توخیابون خفتم نکنه همین الانشم خیلی درد دارم

بعداینکه همه جارو گشتم نگاهی به سرویس بهداشتی انداختم، ازصبح تا حالادستشویی نرفته بودم چون خیلی دردم میومد اما فک کنم الان دیگه مجبورم
وارد دستشویی شدم ویه سرویس خالی پیداکردم
دروازپشت قفل کردم وآروم شلوارم تاپایین رونام کشیدم همین که میخواستم خودم و تخلیه کنم حس کردم زیردیکم خیسه دستمو روی اون ماده کشیدم و وقتی نگاش کردم رنگم پرید خون!الان؟
+ل...لعنتی
تق تق
×این کوفتیو بازکن
هینی کشیدم وباچشمای درشت شده به دری که نزدیک بود ازجاکنده شه نگاه کردم اگه دروبازکنم اون یه بلایی سرم میاره، اگه بازش نکنم بعدا بدترشو تلافی میکنه باکسرمو بالاکشیدم اما شلوارم ونه انقدر ترسیده بودم هول کردم
قفل دروبازکردم که سری اومد داخل وپشت سرش دروقفل کرد
تهیونگ:

بعداینکه به افرادم گفتم خوب مارو پوشش بدن دنبال کوک واون هرزه گشتم ،تونستم کوک وپیداکنم ولی جیمین و نه وقتی ازش پرسیدم اون کجاست بهم گفت اومده دنبال من فکر کردم فرارکرده برای همین عصبانی شدم وگفتم همه جاروبگردن اگه پیداش کردن ببرنش عمارت خودم
رفته بودم توی دستشویی که ازپشت در صدای لکنتی یه نفروشنیدم ،محکم در میزدم تا زودتردرو باز کنه همینم شد ولی وقتی هولش دادم ازروی کاسه توالت خودشو پایین انداخت وزد زیرگریه

آروم ازدیوارگرفت تا بلندشه اما باشکست روی زمین افتاد، هوفی کشیدم اونو توی جاش بلند کردم
خواستم سرش داد بزنم که یهوچشمم به شلوار خونیش افتاد
+ارباب...هق...خیلی درد دارم...هق
نفهمیدم چیشد خودشو پرت کرد توبغلم و پشت سرهم هق میزد درهمون حالتم محکم بغلم کرده بود لحظه ای فراموش کردم شخص روبروم کیه وازهمه مهمتر خودم کیم برای اولین بار به حرف قلبم گوش دادم ،توبغلم گرفتمشو دستمو زیر روناش گذاشتم، تو گودی گردنم مظلومانه فین فین میکرد وصورت داغشو به گردنم میمالید
از دستشویی بیرون اومدم که صورت ترسیده کوک جلوم قرارگرفت
_چیشده ته جیمین چرا اینجوریه؟
×الان وقتش نیست بعدا باهم حرف میزنیم
دیگه چیزی نگفتم حرفیم برای گفتن نداشتم میتونستم به دردش توجهی نکنم و دوباره شکنجش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم وخودم وقانع کردم که هنوز برای مردنش زوده

شیطان یافرشتهWhere stories live. Discover now