پارت15

4.3K 531 190
                                    

آماده بود،برای رفتن به اون دنیا وترک این دنیا نمیتونست باورکنه کوک اونو همینجور به حال خودش رها کرده تا بمیره،جیمین!!!اگه میمرد چجوری میتونست برای جیمینش جبران کنه ؟اون تشنه عشق و محبت بودو تهیونگ فقط تونست از دردو بدبختی سیرابش کنه هرچند زندگی گذشتشم همچین خوب وخوش نبود
همراه لرزش خفیفی که داشت انگشتاش ازروی اسلحه شل شدو روی زمین افتاد
سرشو روی کاشی های سرد گذاشت ،چشماشو محکم روی هم فشارداد که مصادف شد با اولین قطره اشک
×م...منو تنها نزارین
دادی زدو اینبار بلندترگفت
×خواهش میکنم ...هق...منو تنها نزارین من نمیتونم...هق...تنها زندگی کنم ،نمیتونم اینجوری ادامه بدم دارم میسوزم ...هق...دارم تو آتیش زندگی لعنتیم پودرمیشم شما دیگه اینکارو بامن نکنین...هق...جیمین من متاسفم نمیخ...هق...نمیخواستم باهات اینکارو کنم من لعنتی نمیدونستم دارم یه فرشته رو عذاب میدم ...هق...
"قربان
:ارباب
دونفر از محافظا با دیدن وضعیت وی وشونه خونیش ترسیده سمتش رفتن وبلندش کردن
تهیونگ هیچ جونی برای مخالفت کردن نداشت پس گذاشت افرادش اونو به طبقه بالا ببرن و برای مداواش به دکتر زنگ بزنن هرچند درد تهیونگ زخم روی شونش نبود قلب وذهن بیمارش بودکه برای آیندش خون گریه میکرد

+نههههههه...هق...ولم کنینننننن
کوک اشکاشو پاک کردو محکم ازجیمین و توی جاش نگه داشت
_زودباش لعنتی داره ازدست میره اون آمپول کوفتی وتزریق کن
دکتر دستپاچه بالاخره تونست رگ دست جیمین وپیداکنه، بی معطلی سوزن و توی رگ دستش فروکردو تا آخرین قطرشو به بدن بی جونش تزریق کرد
با آروم گرفتن جیمین میون دستاش، اشکای مزاحم روی صورتشو پاک کرد
_چیکارت کنم ها؟چجوری تونستی اون همه زخم ودردی که داشتی پنهون کنی جیمین؟فرشته کوچولوی من باید...هق...باید بهم می گفتی داری چی میکشی اون وقت تا پای جونم ازت محافظت میکردم نمیزاشتم حتی سرانگشتش بهت بخوره...هق‌...اصلا همش تقصیر منه که تورو با کسی که فک میکردم ازهمه بیشتربهش اعتماد دارم تنها گذاشتم ...هق...من حتی بیشترازاون گناه کارم جیمین ولی همشو جبران میکنم

دوهفته بعد:

نمیدونست با چه رویی خودشو تا اینجا رسونده وحالا جلوی در ورودی عمارت کوک منتظره دیدنشه
کوک با سردی از پله هاپایین اومدو جلوش قرارگرفت
×کوک
_میشنوم
×یه فرصت میخوام
تکخندی زد
_یکم تهیونگ بزرگ ازمن چه فرصتی میخواد
×درمان میشم قول میدم ببین من همه اون حالتا بخاطر اینه که ساد ومازوخیسمم عود کرده بود کوک ،من وقتی میدیدمش دیوونه میشدم چون اون و به چشم کسی میدیدم که زندگیم وتباه کرده
_همین؟بعد این دوسال همینو داری که بگی؟
ازلحن کوک یخ زد، هیچوقت نمیتونست اونو توجناه مقابلش ببینه ولی کارما انقدر بدبود که همچین بلایی سرش بیاره
ملتمس دستای کوک وتودستاش گرفت
×التماست میکنم کوک این فرصت وبهم بده بخاطر همه لحظاتی که باهم داشتیم این کارو برام بکن من دیگه هیچی ندارم، ازدست دادن شما برام مثل مرگ تلخ و مثل سم کشندست خواهش میکنم کوک ...
دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت، بالرزشی که بخاطر بغض بود اونو به بیرون خونه راهنمایی کرد
_باشه بهت این فرصت و میدم خواهش میکنم الان ازاینجا برو اگه جیمین ببینتت نمیدونم چی میشه
سریع برگشت وپاشو لای در گذاشت
×واقعا؟م...میخوای بهم این فرصت وبدی؟بگو شوخی نبود؟
_راستشو گفتم تهیونگ حالا برو...
×باشه من میرم فقط قول میدی منتظرم بمونین؟گفتی بهم یه فرصت میدی
قطره اشکی ازگوشه چشماش چکید که باعث مچاله شدن قلب تهیونگ شد ولی اهمیتی نداد
_نمیدونم قول وبهت بدم همه چی بستگی به حال جیمین داره...اگه خوب شدو تصمیم گرفت ببخشتت حرفی ندارم
لبخند غمگینی زد
×ازت ممنونم عزیزم ...خیلی ممنونم براتون نامه مینویسم خواهش میکنم حداقل جواب ناممو بده
کلافه نفسشو فوت کرد
_چیز دیگه ای هم مونده؟
سرشو به دوطرف تکون داد
×دوره درمانم شیش ماهست تا اون موقع بخاطر شما با این بیماری مبارزه میکنم ،خیلی زود دوباره کنارهم جمع میشیم کوک بهت قول میدم
چشماشو روی هم فشردو بازشون کرد نمیخواست تهیونگ والکی امیدوارکنه ولی چیکارمیکرد، اون هنوزم عاشقش بود
نگاهشو ازچشمای پرامید تهیونگ گرفت
_فک ...فک کنم ببدارشده دیگه میرم
پاشو ازلای دربرداشت ولبخندی زد
×منتظرم باشین من زود برمیگردم

شیطان یافرشتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora