پارت 17

4K 500 72
                                    

_جیمین...داری چیکارمیکنی؟
چندبار باچشمای اشکیش پلک زدو دفترخاطراتی دکه از گذشته دردناک تهیونگ پرشده بود بست
نیم نگاهی به چشمای قرمزشده ی کوک که حتی ذره ای سفیدی داخلشون نبود انداخت وآروم خودشو جلوکشید
+میدونی ...چرا لبخنداش مستطیلین؟
آهی کشیدو به صورت بی رنگ تهیونگ نگاه کرد، دستشو نوازش وار روی پوست صورتش کشیدو لبخند تلخی زد
_بهم گفت ازوقتی بچه بوده...
جیمین سرشو به دوطرف تکون داد با گذاشتن دفتر روی پاهای کوک توجهشو به خودش جلب کرد
+نه این نیست اون بهت ...دورغ گفته اینجا راجب اون اتفاق گفته
_این چیه ؟
اینبار نگاهشو به تهیونگ دادوخیره بهش جواب داد
+دفترخاطراتشه همونی که...موقع خ...خودکشی توی دستاش بود
دستاشو مشت کرد بالبای چفت شده لعنتی به خودش فرستادو باناراحتی مشغول خوندن اون خاطرات دردناک وسهمگین شد

*میخوام لباتو بهم بدوزم آماده ای؟
تهیونگ ترسیده به سوزن بزرگ نگاه کردو فوری سرشو عقب کشید
×بهم نزدیک نشو کمکککککک
جونگمین ابرویی بالا انداخت و بایه دست جونش وبادست دیگش سوزن و به لبهاش نزدیک کرد
*آروم باش ،مطیع باش !من حیوون وحشی نمیخوام (خنده)
باچشمای پرشده از اشک چندبار پلک زدو سعی کرد چونشو ازچنگال تیز جونگمین بیرون بکشه ولی مگه میتونست؟همین الانشم بدن ضعیفی داشت وهمین قدرت هرجور مقابله ای وازش میگرفت پس فقط تونست برای کمک درخواست کنه ،ازعمق گلوی دردناک وخستش
×کمککککک...یکی...یکی منوازدست ...اوممم
لبای تهیونگ وروی هم چفت کرد، ،سوزن نخ کردرو روی لباش قرارداد
*نگران نباش نمیمیری ولی یکم درد داره مطمئنم میتونی تحملش کنی
باخنده شروع به دوختن دهن تهیونگ به صورت مربعی کرد اهمیتی به جیغ وداداش نمیداد تا اینکه بالاخره تونست این جنایت وحشیانه رو به پایان برسونه
با لذت لیسی به انگشتای خونیش زدو برای حالت تهیونگ دستاشو چندباربهم کوبید
*باید خودتو ببینی لبخندای ای بهت میاد هوم...واینکه گریه هات واون خون خوشرنگ آویزون از لبات این صحنه رو خوشگل ترش کرده تهیونگ
نمیتونست حتی کوچیکترین حرکتی به لباش بده ،هر حرکت کوچیک مصادف میشد بادرد وحشتناک توی اون قسمت از فک ولباش
اون روز جونگمین رفت حتی شبشم برای بازکردن اون نخای لعنتی نیومد، این تهیونگ بودکه سه روز تمام و با اون حالت مسخره گذروند

_هق...خ...خدای من
کتاب ازتوی دستاش سرخوردو روی زمین افتاد، حالا جیمینم بادیدن واکنش کوک که هقای عصبیش به گریه افتاده بود
سرشو روی سینه تهیونگ قراردادو چشمای اشکیشو روی پارچه لباسش مالید
_چ...چرابهم نگفتی ها؟هق...چرا بهم نگفتی همچین بلایی سرت اومده؟انقدر برات...هق...غریبه بودم؟
خواهش میکنم تهیونگ ...هق...عزیزم ،عشقم بیدارشو غلط کردم...هق...توفقط بلندشو التماست میکنم تهیونگگگگگ...هق
جیمین شونه های کوک وگرفت
+نکن...هق...اینجوری تکونش نده داری اذیتش میکنی
جمله آخرشو به صورت فریاد بلندی گفت وهمین باعث شد جونگ کوک به خودش بیاد
_من...م...من چم شده ؟آه...تهیونگی ببخشید عزیزم
لباس تهیونگ و مرتب کرد،با سرما قراردادن ماسک اکسیژن روی بینی ودهنش دوباره دست بی حرکت وباندپیچی شدشو بین دستای گرم و لرزونش گرفت
_تهیونگی؟نمیخوای چشمای خوشگلت وبازکنی؟...نمیخوای خرگوش گناهکارتو ببخشی؟اگه...اگه بهم میگفتی چرا انقدر از مستطیلی خندیدن بدت میاد هیچوقت...هق...ازت این و نمیخواستم ته

شیطان یافرشتهWhere stories live. Discover now