9:

1.1K 263 16
                                    

بعضی از سر فصل ها سوالی و بعضی موضوعی بود. همینطور که چک میکردم یه سر فصل از فصل های ابتدایی نظرم رو جلب کرد.

" آرام کردن نوزاد "

با خوندن شماره صفحه سراغ صفحه ی مشخص رفتم.
بالاخره وقتی پنج صفحه ی اون شب تموم شد بوک مارک رو لای کتاب گذاشتم و بستمش.

نکاتی که توجهم رو جلب کرده بود زیاد نبود ولی مفید بود.

کتاب و لیوان و پارچ آب رو برداشتم و به اتاق برگشتم. چشمم که به یول افتاد یادم اومد شیر درست نکردم براش. کتاب و پارچ رو گذاشتم روی پاتختی و به آشپزخونه برگشتم.

شیرشو سریع درست کردم و با خودم به اتاق بردم.

نصفه شب با صدای یول بیدار شدم.
کمی طول کشید تا بتونم درست فکر کنم. 
اوه. یولیه. باید شیشه شیرشو بدم بهش.

بغلش کردم و سر شیشه رو گذاشتم داخل دهنش. با باز شدن در اتاق نگاهمو از مک زدنای حریصش گرفتم و به جونگ کوک نگاه کردم.

با همون بالا تنه‌ی برهنه و موهای ژولیده. چشمای پف کرده ای که به زور باز بود.

_اصلا حواسم نبود که تو هستی. اومدم شیرشو بدم. متاسفم.

لبخندی به حالت کیوتش زدم.
_اشکالی نداره. کم کم عادت میکنی.

جلوتر اومد و موهای یولی رو نوازش کرد.
_خوابی که شکموی بابا.

_میتونی بری بخوابی. من مواظبشم. فردا صبح زود باید بلند شی و بری. با چیزایی هم که گفتی مطمئنم کلی قراره خسته شی.

نفسشو کلافه بیرون داد و چشماشو بست. با حالت زاری گفت:
_آهههههههه یادم ننداززززز.

_باشه یادت نمیندازم. ولی بهتره بخوابی.
سری تکون داد و بعد از بوسیدن پیشونی یول رفت که بخوابه.

شیشه شیر خالی رو با ملایمت ازش گرفتم و کنار گذاشتم. سرشو روی شونم گذاشتم و آروم پشتش زدم که باد گلوشو بزنه.

بعد از زدن باد گلوش توی گهوارش خوابوندمش و کمی تکونش دادم که مطمئن بشم خوابش هنوز عمیقه.

صبح طبق عادت قبلی، قبل از اولین زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم. واقعا حس خستگی داشتم ولی سریع هشدار رو خاموش کردم که یولی بیدار نشه.
بعد دوباره دراز کشیدم و به این فکر کردم که تا چند روز قبل، این موقع داشتم روتین صبحم رو برای رفتن به شرکت انجام می‌دادم. 

یه جورایی دلم می‌خواست به عقب برگردم و اون روز اصلا طرف یول نرم. اما از طرفی با طلوع خورشید فضای اتاق یکم روشن تر شده بود و حالا راحت میتونستم جسم کوچیک یول رو روی تختش تشخیص بدم و دیدنش باعث میشد از کارم پشیمون نشم.
تصمیم گرفتم عادت صبح زود بیدار شدنمو از بین نبرم. پس بلند شدم و سمتی که دیشب توی تاریکی لباسم رو با لباس خواب عوض کرده بودم رفتم.

بعد از تعویض لباسم صورتم رو شستم و روتین های صبحگاهی رو هم که کمی حرکات کششی بود، انجام دادم. برام جالب بود که چطور جئون باز هم بیدار نشد تا گیرم بندازه.

داشتم صبحانه آماده میکردم و بین کارهام مدام به اتاق سرمیزدم تا از خواب بودن یول و راحتیش مطمئن بشم.

اول برای استفاده از وسایل یخچال دو به شک بودم ولی بعد با حس گرسنگی سر یخچال رفتم و  با درست کردن یه صبحانه خوب میز رو مثل وقت هایی که به خودم جایزه میدادم چیدم. 

طبق چیزی که توی قرار داد خونده بودم هنوز مدتی تا بیدار شدن یول وقت داشتم تصمیم گرفتم یکم برای بیدار شدن جونگ کوک صبر کنم. حدس میزدم اونم همزمان با یول بیدار بشه. توی اون تایم خوندن کتاب شب قبل رو از سر گرفتم.

وقتی نیم ساعت گذشت و خبری از جونگ کوک نشد تصمیم گرفتم زود تر قبل از اینکه یول بیدار بشه صبحانه ی خودم رو بخورم.

بعد از خوردن صبحونه رفتم تا آقای جئون رو بیدار کنم. ولی در کمال تعجب وقتی در زدم جوابمو نداد.
یکم صبر کردم ولی بازم صدایی نشنیدم. خوابش سبک بود که. چرا الان بیدار نمیشه؟

بعد از یه مدت در رو باز کردم و با یه اتاق خالی مواجه شدم که مرتب شده بود. 

_پس زود تر بلند شده رفته.

همینکه این حرف رو زمزمه وار گفتم صدای بهم خوردن در رو شنیدم. 

رفتم بیرون و با جونگ کوک توی یه لباس ورزشی مواجه شدم‌. واوووو. ورزش صبحگاهی انجام میده؟ چه فعال.

بی حواس به روش معمول کارمندی بهش سلام و تعظیم کردم. 

_سلام آقای جئون. صبحونه بخیر.

از یهویی دیدنش با اون وضع لباس و صورت و گردن خیس عرقش هول کردم.

Yul Choice Onde histórias criam vida. Descubra agora