34:

1K 263 34
                                    


جونگ کوک حین شستن دستاش پرسید:
_منشی لی اینجا جیکار میکنه؟
شونه ای بالا انداختم و مشغول جا دادن خریدا شدم. وسایل مورد نیاز پیتزارو روی میز گذاشتم و باقی رو جا دادم.
با شنیدن اسمم به طرف کوک برگشتم.
جونگ کوک_جیمین چیزی شده؟
_نه. چی مثلا؟
_آخه نشستی اینجا تنها. چرا نرفتی بیرون؟
بازم شونه انداختم بالا.
_اومدم آب بخورم.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید. پالتوشو پشت صندلی گذاشت و با گرفتن شونه‌هام به طرف پذیرایی راهنماییم کرد.
_میخوام پیتزا درس کنم.
_یول و سوجین هم میخوان کمک بدن. الان میریم بیرون. منشی لی بخاطر پسر ما اینجاست.
بخاطر جمع بستنش لبام کش اومد. ولی پشتم بهش بود و نمیدید. غر زدم:
_بخاطر یول اینجاست و منشی توئه. من چرا باید بیام بیرون؟
منشی لی با دیدنمون سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد. سری براش تکون دادم و کنار سوجین نشستم. بی تفاوت به بحث دیگران با انگشتام بازی میکردم.
سوجین_جیمین اوپا؟ چیزی شده؟
به طرفش برگشتم. با نمک بود و شیطنت توی چشماش موج میزد. لبخندی زدم و گفتم:
_تو سختت نیست؟
چشماش با تعجب گرد شد.
_سخت؟ سخت برای چی؟
دستامو بهم گره زدم.
_همین... بارداری. سخت نیست؟
لبخند ملایمی نشست روی لباش.
_تا وقتی جونگهیون کنارمه هیچ سختی‌ای نداره.
با کنجکاوی بیشتر به طرفش برگشتم.
_خب جونگهیون چه کارایی میکنه؟ اصلا یه زن باردار به چه چیزایی نیاز داره؟
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
_خبریه؟ کاری کردی؟ با کسی هستی؟
با هول دستامو تکون دادم.
_نه نهههه. فقط... کنجکاوم.
نمیتونستم بگم بخاطر حرف و پیشنهاد جونگ کوک کنجکاو شدم.
سوجین_یه زن باردار فقط نیاز داره که یکی کنارش باشه. مراقبش باشه. بهش محبت بشه. مثلا من گاهی اونقدر سرگیجه بدی دارم که حتما نیاز دارم یا کسی دستمو بگیره یا به جایی تکیه کنم. گاهی یهویی فشارم میفته و باید کنارم یه چیزی باشه که بخورم. معدم نباید خالی بمونه. گاهی خیلی حساس میشم و نیاز به محبت و یه آغوش گرم دارم. در کل فقط نیاز به مراقبت داره.
سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم. ولی با صدای سوجین دوباره نگاهمو بهش دادم. با چشمایی که برق میزد به ظرف روی میز اشاره کرد و گفت:
_مثلا الان دلم اون سیب سرخ گوشه ظرف میوه‌رو میخواد.
سرمو چرخوندم و جونگ کوک رو دیدم که میخواست همون سیب رو برداره. محکم پشت دستش زدم و زودتر از اون، سیب رو برداشتم.
شاکی و با اخم نگاهم کرد.
جونگ کوک_جیمین دستم درد گرفت. چیکار میکنی؟
_میخواستی اینو برداری.
جونگ کوک_خب؟ سیب میخواستم.
_خب یکی دیگه بردار.
جونگ کوک_خودت چرا یکی دیگه برنمیداری؟
_چون بچه دلش اینو میخواست. تو که حامله نیستی یکی دیگه بردار.
جونگ کوک با تعجب و چشمای گرد شده یکم نگاهم کرد و بعد گفت:
_تو مگه حامله‌ای؟؟؟؟؟
سیب رو به سوجین دادم و یه میوه از توی ظرف برداشتم و به طرفش پرت کردم که قبل از برخورد با صورتش محکم گرفتش:
_سوجین حاملس. من یه مردم جئون جونگ کوک.
جونگ کوک میوه توی دستشو نگاه کرد و گفت:
_من سیب میخواستم نه پرتقال.
صدای ریز ریز خنده بقیه رو میشنیدم. یه سیب برداشتم و براش با حرص پرت کردم. توی هوا گرفتش و با لذت یه گاز بزرگ زد.

Yul Choice Onde histórias criam vida. Descubra agora