36:

1K 269 64
                                    


به جونگ کوک گفتم تمام تمرکزشو بذاره روی جلسه، ولی خودم اصلا حواسم به جلسه نبود. روی استیک نوت کنار دستم، که همیشه برای جونگ کوک سر جلسه نکته مینوشتم و بهش میدادم، پر از خطای نامفهوم و درهم بود. درست مثل ذهنم.
چیزای زیادی توی ذهنم بود.
مثل اینکه شاید زیادی کنار جونگ کوک موندم و توقعم ازش زیاد شده. انتظارات بیخود دارم ازش. حرفای خانم جئون....
شاید واقعا منظوری داشت. زیادی منشی لی رو با نگاهش آنالیز کرد.
اصلا منشی لی به کنار. جونگهیون داره ازدواج میکنه. با یه دختر. شاید برای همین خانم جئون یادش افتاده که دنبال یه کیس مناسب برای جونگ کوک بگرده.
یول هم دیگه بچه نیست که نتونه کنار بیاد. بعد از چند جلسه که یه فرد جدید رو ببینه و بدونه که قراره عضو خانواده بشه راحت‌تر کنار میاد.
همونجوری که با سوجین کنار اومد و بخاطر باردار بودنش ذوق زده شد.
با دستی که روی شونم نشست به خودم اومدم.
جونگ کوک با نگرانی نگاهم میکرد. تازه متوجه شدم که جلسه تموم شده و همه از اتاق خارج شدن و من هیچی از روند جلسه متوجه نشدم.
بی حرف از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم و توجهی به نگرانی نگاه جونگ کوک نکردم.
چشم‌هاش مرددم میکردن. اما دودل بودن بس بود. باید انجامش میدادم.

نامه‌رو توی پاکت گذاشتم و محکم بین انگشتام گرفتمش.
میتونم دوری یولیمو تحمل کنم؟ 
جونگ کوک چطور؟
نباید انقدر به یول وابسته میشدم. من فقط یه پرستار بودم و بالاخره باید میرفتم. تا آخرش که نمیتونستم کنارش بمونم.
از جام بلند شدم و به طرف اتاق جونگ کوک رفتم. 
استرسم زیاد بود و میدونستم با وضعیتی که دارم نمیتونم محکم حرف بزنم. 
تجربه ثابت کرده بود توی این مواقع آب خوردن خیلی کمک میکنه. پس سر راه یه بطری آب از اتاق استراحت برداشتم و نصف بیشترش رو یه نفس خوردم که بغضمو باهاش قورت بدم.
بطری نصفه رو توی سطل انداختم و در زدم. برای اولین بار منتظر اجازه ورودش موندم.
این یک هفته فرصت خوبی بود که خودمو جمع و جور کنم. باید کم کم میرفتم. شاید حتی از شرکت...
جونگ کوک_بیا تو.
درو باز کردم و با قدمای آرومی وارد اتاق شدم. سرش توی پرونده بود و عینک مطالعش روی چشماش بود.
جونگ کوک_پرونده‌ای که گفته بودم آوردی منشی لی؟
قرار بود یه مدت نبینمش. پس فقط توی سکوت نگاهش کردم و به احساساتم و خود بی جنبم لعنت فرستادم. 
بخاطر سکوت و نبود هیچ عکس العملی نسبت به حرفش، نگاهشو با اخم بالا آورد و با دیدنم عینکشو روی میز گذاشت و بلند شد.
جونگ کوک_جیمین؟ فکر کردم منشی لیه. اولین باره که بعد از در زدن منتظر موندی.
سعی کردم لبخند بزنم مثل همیشه. اما به وضوح حس کردم که فقط لبام بی حس به دو طرف کش اومد.
نمیدونم اون لبخند چطور بود که با دیدن اون و واکنشم با نگرانی بهم نزدیک شد.
_جیمین چی شده؟ چی داره اذیتت میکنه که امروز اصلا حواست سرجاش نیست؟
گلومو صاف کردم وبه پاکتی که انگار میلیون ها تن وزنش بود نگاه کردم و بعد اون بار سنگین،  یعنی پاکت توی دستمو، به طرفش گرفتم.
با دیدن نوشته روی پاکت مات موند. مثل اینکه اونم مثل خودم توقع همچین درخواستی رو نداشت.
_این چیه جیمین؟
نفسی گرفتم و سعی کردم روی تصمیمم بمونم و تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا صدام نلرزه.
_خب... من... یه مدت میخوام... برم مرخصی.
سرمو پایین انداختم که باهاش چشم تو چشم نشم.
_مرخصی برای چی جیمین؟ چی شده؟
لبخند مصنوعی‌ای زدم.
_خب... فقط... میخوام خستگی در کنم.
سعی کردم با لحن شوخی حرفم رو ادامه بدم. 
_یااا جئون جونگ کوک چند صد هفته کار کردم برات. یه هفته هم نمیخوای بهم مرخصی بدی؟ 
چشم هاش نشون دادن موفق نبودم که حالت و فضای بینمون رو از سنگینی در بیارم. 
چشم‌هاش میگفت راستش رو بگو اما من سرم رو پایین انداختم و دلیلم رو تکرار کردم. 
_جونگ کوک من هشت سال بی وقفه برات کار کردم. یه هفته مرخصی بعد از این مدت زیاده؟
انگار لحن غمگینم بیشتر براش قابل قبول بود که کوتاه اومد.
_البته که نه جیمین ولی... چرا انقدر یهویی؟ چرا الان؟
لبای خشکمو با زبون تر کردم و نگاهمو روی زمین چرخوندم.
_یول دیگه کاملا خوب شده. امروزم که رفت مدرسه. پس دیگه نگرانی‌ای بابتش ندارم. میتونم با خیال راحت برم مرخصی.

Yul Choice Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ