37:

1.1K 258 34
                                    


سرمو پایین انداختم و با انگشت روی رومیزی اسم جونگ کوک رو نوشتم.
گوشی تهیونگ زنگ خورد و اون بالاخره دست از سرزنش کردنم برداشت.
توی افکارم غرق بودم که با صدای بلند و نگران ته به خودم اومدم:
_یعنی چی اومده میگه بچمه میخوام ببرمش؟ حق ندارید یول رو بدید بهش. الان خودمو میرسونم. فقط نذارید یول رو ببره.
یول؟ چی شده؟ تهیونگ با نگرانی به طرف در رفت که جلوشو گرفتم.
_چی شده تهیونگ؟ یولی من چی شده؟
تهیونگ_یه زن رفته مدرسه و ادعا داره که مادر یوله. میخواد یول رو با خودش ببره. جیمین برو کنار باید برم مدرسه‌.
بدنم سست شد و ناخودآگاه کنار رفتم و ته از خونه بیرون زد.
یه زن؟ مادر یول؟ با خودش ببردش؟ یولی منو؟
_مادر یول؟ همسر... سابق... جونگ کوک...
زیر لب زمزمه کردم و بالاخره با درک جملاتم به خودم اومدم. به طرف اتاقم دوییدم و بعد از برداشتن پالتوم، بی توجه به شلوار راحتیم از خونه خارج شدم. تا سر خیابون دوییدم و جلوی اولین تاکسی رو گرفتم.
آدرسو دادم و با اضطراب و بی قراری ناخنامو تا رسیدن به مدرسه خوردم.
ماشین جونگ کوک همزمان با تاکسی جلوی در مدرسه پارک شد. بی توجه به اینکه کرایه رو ندادم، از ماشین پیاده شدم و خواستم به طرف مدرسه برم که اعتراض راننده رو شنیدم:
راننده_آقا. کرایه منو ندادی.
جیبامو دنبال پول گشتم و دو تا اسکناس به راننده دادم.
بی توجه به جونگ کوک و ماشینش به طرف مدرسه دوییدم. در اتاق تهیونگ رو محکم و با ضرب باز کردم و همونجا ایستادم تا نفسم سرجاش بیاد.
یول پای تهیونگ رو بغل کرده بود و گریه میکرد و یه زن کوتاه قد و لاغر اندام پشت به من ایستاده بود و داد میزد.
بی توجه به داد و بیداد اون زن داخل رفتم. بخاطر صدای بلندش متوجه صدای باز شدن در نشده بودن. یول با دیدنم با بغض صدام زد.
_جیمین هیونگ.
اون زن جلوش بود و نمیتونست به طرفم بیاد. فقط نگاهش بین من و اون میچرخید.
بی توجه به همشون به طرف یول رفتم و بغلش کردم. دستاش به سرعت دور گردنم حلقه شد و سرشو توی گردنم برد.
_جانم یولیِ من؟ بله دونسنگ کوچولوم؟ چیزی نیست. نگران نباش. من اینجام. هیونگ اینجاست.
چرخیدم که از اتاق خارج بشم، جونگ کوک رو دیدم که با صورت قرمز از عصبانیت توی چهارچوب در ایستاده بود. چشم هاش توی اتاق در چرخش بود که روی من و یول توی آغوشم متوقف شد.
کوتاه نگاهم کرد و به وضوح حس کردم که رنگ نگاهش مهربون تر شد. بعد به یول نگاه کرد. میشه گفت آنالیز کرد. انگار نگران بود اون زن بلایی سر یول آورده باشه. مطمئن که شد، نگاهشو به اون زن داد.
جونگ کوک_تو اینجا چکار میکنی؟
بالاخره وقتی نگاهشو ازم گرفت، انگار عقل به سرم برگشت. باید یول رو از اونجا و از اون زن و اون فضای عصبی دور میکردم. وقتی اون به سمت داخل اومد، تونستم با سرعت از کنارش رد بشم. جونگ کوک چند قدم به داخل اتاق برداشته بود و بعد از اینکه من از چهار چوب در رد شدم درو بست و من بازم صدای بلند اون زن رو شنیدم.
یول فقط هق هق میکرد و از بغلم پایین نمیومد. تاکسی گرفتم و به خونه کوک رفتم. رمزو زدم و وارد خونه شدم.
یول توی بغلم خواب رفته بود. روی تختش گذاشتمش و کنارش نشستم.
نگاهمو با دلتنگی توی صورتش میچرخوندم و پشت دستشو میبوسیدم. نگران بودم.
نگران برگشتن اون زن...
اینکه خواستار پسرشه. 
نگران تاثیر امروز توی روحیه‌ی یول. 
نگران حال جونگ کوک ...
حتی وجود اون زن برام ترسناک بود.  چه برسه حالا که اومده بود نزدیک یول و میخواست به زور ببردش. 
کاپشن یول رو از تنش درآوردم و کنارش دراز کشیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای باز شدن در، از اتاق خارج شدم که به کوک تذکر بدم یول خوابه.
ولی بعد ازاینکه در اتاق یول ‌رو بستم و برگشتم، توی یه آغوش گرم و محکم فرو رفتم. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.
منی که طی کم تر از یک هفته این همه دلتنگم چجوری دوریشو دووم بیارم؟
باید بتونی بسازی جیمین. خیلی وقت بود قانون خودت رو فراموش کرده بودی. بخاطر همینه که اینطور داری زجر میکشی!! 
باید انجامش میدادم. بازم باید دور میشدم. اما گرمی آغوشش چیزی نبود که تمام منطق جهان هم بتونه منو ازش سیر کنه.
عقل و قلبم با هم سر جنگ داشتن اما دلتنگی پیروز بود. مشخصه که دلتنگی پیروز میدون میشد وقتی قلبی که از بقیه پنهانش میکردم رو در معرض عشق قرار دادم و حالا دونه ی علاقه ی ۵ سال قبل رشد کرده بود و شاخ و برگ هاش حتی منطق و عقلم رو هم بین خودش پنهون میکرد.

Yul Choice Where stories live. Discover now