28:

1K 259 50
                                    


با شنیدن این حرف به آرومی از جام بلند شدم که داخل اتاق برم. با صاف ایستادنم چشم همه به سمت من برگشت.
آقای جئون_چیزی شده جیمین؟ 
معذب دستمو پشت گردنم کشیدم. 
_خب... این یه جلسه خانوادگیه. من میتونم با یول توی اتاق بمونم. هنوز یکم از تکالیفش مونده که اگر... 
خانوم جئون وسط حرفم پرید و گفت:
_ولی توام جزئی از خانواده‌ای پسرم. باید اینجا باشی.
جونگهیون_درسته جیمین حق با مادره. بشین لطفا. 
دو دل بودم که جونگ کوک کارم رو راحت کرد. دستمو گرفت و کشید و دوباره نشوند کنار خودش. کلافه نفسشو بیرون داد: 
_بگید چی شده دیگه؟ 
جونگهیون_من میخوام ازدواج کنم. 
شوکه و با تعجب نگاهش کردم و کم کم نگاهم سر خورد روی تنها فرد دیگه‌ای که عضو خانواده نبود، ولی هنوز توی اون جمع بود.
"منشی کیم"
منشی کیم سرخ شده و سر به زیر نشسته بود. اوه. درسته...
این موضوع واقعا نیاز به یه جلسه خانوادگی داشت. 
جونگ کوک_با منشی کیم؟
جونگهیون_درسته. 
جونگهیون عرق پیشونیشو با دستمال توی دستش پاک کرد و با خجالت گفت: 
_راستش... سوجین بارداره. 
چشمام گردتر از این نمیشد. منشی کیم بارداره؟؟؟؟ 
از جونگهیون؟؟؟؟
واووووووو...‌
آقای جئون_و برای همین تصمیم گرفتید ازدواج کنید. درسته؟ 
جونگهیون نگاهشو از پدرش دزدید: 
_نه. یعنی آره. نه یعنی... 
جونگهیون هوووف بلندی کشید و بعد ادامه داد:
_راستش از اول این تصمیم رو داشتیم. فقط قبلش می‌خواستیم یکم با هم بیشتر آشنا بشیم. ولی این اتفاق باعث شد که زودتر این تصمیم رو بگیریم. 
جملش که تموم شد، نفسشو با آسودگی بیرون داد. 
خانم جئون_مسئولیت پذیریتون رو تحسین میکنم. ولی خانوادت مشکلی ندارن منشی کیم؟ باهاشون صحبت کردی؟ 
منشی کیم با خجالت به خانم جئون نگاه کرد: 
_خانواده من برادرمه. و اون هنوز نمیدونه که من باردارم. فقط میدونه که ما با همیم و تصمیم گرفتیم بیشتر باهم آشنا بشیم. 
خانم جئون سری تکون داد و جونگ کوک که تازه لود شده بود هیجان زده خودشو جلو کشید: 
_صبر کن ببینم. یعنی من یه برادرزاده دارم که هنوز قد نخوده؟ 
یول با شنیدن این حرف پدرش، که با صدای بلندی گفته بود، جلو اومد و با تعجب به جونگهیون گفت: 
_برادرزاده بابا میشه بچه‌ی عموی من. عموی منم که فقط عمو جونگهیونه. عمو شما حامله‌ای؟ 
با این حرف یول، یه جورایی همه از خنده ترکیدن. انقدر خندیدم که اشک از چشمام میومد. به جلو خم شدم ولی نتونستم تعادلمو حفظ کنم و داشتم میفتادم که دستای جونگ کوک کمرم رو نگه داشت و به خودش تکیه داد. 
از حس خوب آغوشش قهقهم به لبخند پررنگی تبدیل شد و زل زدم به یول کوچولوم که با گیجی به خنده بقیه نگاه میکرد. 
جونگهیون کشیدش توی بغلش و محکم بوسیدش. 
_عمو قربون شیرین زبونیات بره. من که نمیتونم حامله بشم. 
یول_آخه بابا گفت برادرزاده. 
جونگهیون_درسته. ولی زن عموت حاملس. بچمون میشه برادرزاده پدرت. 
یول شاکی و گیج شده گفت: 
_ولی عمو تو که زن نداری. 
جونگ کوک_عموت قراره به زودی ازدواج کنه. 
با این حرف کوک نگاه همه روی ما چرخید و من با یادآوری وضعیتمون، سریع و با هول از بغلش بیرون اومدم و با خجالت سرمو پایین انداختم. 
ولی جونگ کوک دستشو روی کمرم نگه داشت. سنگینی نگاه بقیه اذیتم میکرد که آقای جئون گلوشو صاف کرد و گفت: 
_درسته. باید زودتر مراسم عروسی رو برگزار کنیم. 
خانم جئون_چند وقتته دخترم؟ 
منشی کیم با خجالت گفت: 
_دو ماه. 
خانم جئون با تعجب گفت: 
_دو ماه؟ 
و با عصبانیت رو به جونگهیون گفت: 
_دو ماهشه و تو تازه اومدی به ما میگی؟ یه دفعه صبر میکردی به دنیا بیاد بعد با بچه بیای بهمون خبر بدی.
جونگهیون با شیطنت گفت:
_مامان لازمه یادآوری کنم شکم شش ماهتو به زور توی لباس عروس جا دادی؟
آقای جئون با لبخند پر از عشقی به خانم جئون نگاه کرد و خانم جئون با خجالت گلوشو صاف کرد و گفت:
_خب حالا. دنبال کارای عروسیتون باش. هر چه سریعتر بهتر.
خانم و آقای جئون یکم زیادی آتیش عشقشون تند بود و شب عروسیشون خانم جئون شش ماهه جونگهیون رو باردار بود.
آقای جئون دستشو دور کمر همسرش حلقه کرد و فشار دست روی کمر من هم، همزمان بیشتر شد. 

Yul Choice Where stories live. Discover now