39:

1.2K 269 53
                                    


_اثرات نبودن توئه.
سعی کردم ذوقمو مخفی کنم و دلیل اصلیمو بگم.
_خب... بالاخره که باید برم.
جونگ کوک_کی گفته باید بری؟
_مگه حتما کسی باید بگه؟ یول بزرگ شده. توام بالاخره ازدواج میکنی. دیگه نیازی به من ندارید.
جونگ کوک_من قرار نیست ازدواج کنم.
سر یول رو روی سینم جابجا کردم.
_تا آخرش که نمیتونی مجرد بمونی.
ابروهاشو داد بالا و حق به جانب پرسید:
_چرا نمیتونم؟
_چون... خب...
چی باید میگفتم؟ اون حق انتخاب داشت. بالاخره زندگی خودش بود. ولی تا آخرش که نمیتونه مجرد و تنها بمونه.
جونگ کوک_دیدی؟ خودتم جوابی براش نداری.
نفسمو کلافه بیرون دادم.
_یعنی تا آخرش میخوای تنها و مجرد بمونی؟
_چرا تنها؟ من و تو و یولیمونو دارم.
_یول ازدواج میکنه بالاخره. منم که تا آخرش نمیتونم پرستارش باشم. همین الانشم بزرگ شده و نیازی به من نداره.
با حرفی که زد، به کل دهنم بسته شد و سرمو به طرف شیشه جلو چرخوندم.
_من که دارم.
وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم ادامه داد:
_یول هنوز بهت نیاز داره. توی درساش، توی بعضی کارای روزانش. جدای از اون بهت وابستس. چند روز نبودی اصلا یول همیشگی نبود. پس لطفا... من هیچی. به خاطر یول فکر رفتنو بنداز دور.
با دیدن ناراحتیش به خودم جرات دادم و دست آزادمو روی دستش، که روی دنده بود گذاشتم. ولی نگاهمو ازش گرفتم و به روبرو دادم. با قفل شدن انگشتام بین انگشتاش، سرمو به طرف شیشه سمت خودم برگردوندم که لبخندمو نبینه. ولی با لحن شیطونش مواجه شدم:
_از توی آینه میتونم ببینمت.
شیطان بدجنس. انگشتامو از بین انگشتاش درآوردم و مشتمو توی بازوش کوبوندم. ولی اصلا دردش نگرفت و لبخندش عمیق تر شد. دستمو توی دستش گرفت با آرامش پشت دستمو بوسید و قفل دستامونو روی پاش گذاشت و نفسشو با آسودگی بیرون داد.
و من غرق لذت و آرامش بودم.

برعکس جلسه ی قبلی که بعد از جو اولیه ی شوکه کنند‌ه‌اش، شادی رو برای همه به ارمغان آورد، اینبار جو آروم اولیه به سرعت متشنج شد.
مادر کوک به این باور بود که باید حق انتخاب رو به یول بدیم. چون شاید بخواد مادرشو ببینه. کوک متفکر و سر به زیر نشسته بود و من اخمو و عصبی.
نمیدونم چرا باید یول رو میدادیم به یکی که فقط اسم مادر رو یدک میکشه؟ خودم رو لعنت میکردم که از جونگ کوک خواستم تا در مورد اون زن به یول بگه....
اون زن هشت سال دلش تنگ نشد، نگران نشد که بچه ی چند ماهه ای که ولش کرده حالش چطوره، علاقه‌ای بهش نداشت، زنگ نزد حتی برای اینکه یکبار با یول صحبت کنه یا حداقل حال بچش رو بپرسه. حالا که پولاش تموم شده یاد بچش افتاده؟ یادش اومده برگرده و ادعای مادر بودن بکنه؟
جونگهیون_من با حرفت موافق نیستم مامان. یادت رفته چجوری با خوشحالی چک گرفت و برگه حضانت رو امضا کرد؟ رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
بالاخره یکی حرف دل من رو زد. حالا راحت تر نفسم بالا میومد.
خانم جئون_شاید پشیمون شده. بالاخره اونم یه مادره.
جونگهیون_چه پشیمونی‌ای مادر من؟ انقدر بی فکر و از خود راضیه که رفته مدرسه. نوه دردونتو اذیت کرده. باعث شده اون بچه شوک بهش وارد بشه و تب عصبی بکنه. چرا انقدر طرف اونی؟
خانم جئون_چون منم یه مادرم.
جونگ کوک_حاضر بودی ماهارو بخاطر پول ول کنی؟
چه عجب!! آقا به حرف اومد.
خانم جئون_معلومه که نه. من شما ها رو بیشتر از جونم دوس دارم.
جونگ کوک_پس دیگه طرفش رو نگیر و حقو به اون نده. من پاره تنمو به اون زنیکه پول پرست نمیدم. تمام.
آقای جئون که تمام مدت کنار نشسته بود و ساکت بود کتابشو کنار گذاشت و از جاش بلند شد.
آقای جئون_نظر یول رو پرسیدی؟ 
وای نه مادرش کوتاه اومد نوبت آقای جئونه؟ اخه چرا نمیفهمن؟ من نمیخوام بچمو به کسی بدم. گوشه ناخنمو با دندون کندم و از سوزشش اخمام توی هم رفت. 
جونگ کوک_نه. دادگاه طرف منه. حضانتش تمام و کمال با منه. اون زن هیچ حقی نداره. 
آقای جئون با جدیت به کوک خیره شد و گفت: 
_نگفتم اون زن. گفتم از یول پرسیدی؟ 
جونگ کوک_چرا باید بپرسم؟ چرا باید بخواد با اون زن باشه؟ کسی که ولش کرده بخاطر پول. 
آقای جئون_دادگاه حق رو به تو میده. ولی تو باید از پسرت بپرسی که بعدها هم خودت شرمنده وجدانت نشی، هم اون بچه نگه چرا نذاشتی مادرمو ببینم؟ 
جونگ کوک سرشو باز انداخت پایین و دستشو توی موهاش کشید. 
میدونستم حرف رئیس قدیمیم همیشه منطقیه اما دلم آروم نمیگرفت.

Yul Choice Where stories live. Discover now