32:

1K 248 43
                                    


اول جونگ کوک رو بیدار کردم. سخت ترین کار دنیا. ربع ساعت فقط بلند شدنش طول میکشه.
انقدر تکونش دادم و آروم صداش زدم که یول بیدار نشه تا بالاخره یکم لای پلکاشو فاصله داد.
_پاشو دیگه. دیر میشه. باید بریم بیمارستان.
بی عکس‌العمل نگاهم کرد که بازوهاشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم. از تخت که فاصله گرفت، پشت سرش نشستم که نتونه دوباره بخوابه.
_جونگ کوک؟ بیداری؟
در کمال تعجب اومد عقب و لم داد بهم. نفس عمیقی کشیدم که ضربان قلبمو آروم کنم.
چشمم به خال بوسیدنی گردنش افتاد و چشمامو بستم که نبینم و بتونم جلوی خودمو بگیرم.
_بلند میشی یا گازت بگیرم؟
فقط یه هوم از توی گلوش گفت. چشمامو باز کردم و بعد از یکم سبک سنگین کردن افکارم به این نتیجه رسیدم که نمیتونم ببوسمش. ولی میتونم گازش بگیرم.
با بدجنسی و مردد سرمو توی گردنش بردم و لبامو روی خال گردنش کشیدم. با یکم مک زدن گوشت اون تیکه رو زیر دندونم کشیدم و همونطور که مک میزدم گازش گرفتم که از جا پرید و خواست ازم فاصله بگیره. ولی دستامو محکم دور بالا تنش حلقه کردم که نتونه تکون بخوره.
_جیمین؟ چکار میکنی اول صبح؟ گردنم سوراخ شد. بیدار شدم دیگه خون آشام کوچولو.
دل کندن از اون لذت سخت بود. ولی مجبور بودم ولش کنم. مک آخری رو محکم تر زدم و بالاخره با اکراه عقب کشیدم. دستشو روی جای دندونام گذاشت و تخس و شاکی برگشت طرفم.
بی خیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
_بیست دقیقس دارم صدات میزنم. میخواستی زودتر بلند شی. بخاطر یول صبحانه آماده نکردم. شیر میخوری با کوکی؟
با نوک انگشت پلکاشو ماساژ داد.
_شیرکاکائو نداریم؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
_یه دوش بگیر زود بیا. نری باز پنجاه دقیقه زیر دوش آواز بخونی. دیر کنی با یول دوتایی میریم.
نگاهی به یول انداخت و به طرف حمام رفت.
به آشپزخونه برگشتم و یه لیوان شیرکاکائو براش ریختم و با چند تا کوکی، داخل بشقاب گذاشتم.
داشتم گوشیمو چک میکرد که اخمو و عصبی اومد داخل آشپزخونه. ناخودآگاه گوشیمو کنار گذاشتم و ایستادم.
به گردنش اشاره کرد و با حرص گفت:
_این چیه جیمین؟ نکنه واقعا یه آشام کوچولویی؟
با دیدن هیکی روی گردنش که هنر دست خودم بود، لبامو توی دهنم کشیدم که نخندم. چشمامو گرد کردم و بی حرف بهش خیره شدم.
_حالا چکار کنم؟ میخواییم بریم بیمارستان. شاید بعدش یه سر برم شرکت. جواب بقیه رو چی بدم؟
خندمو قورت دادم و آروم گفتم:
_یقه اسکی زیاد داری.
چپ چپ نگاهم کرد که براش ابرو بالا اندختم.
_برو خدارو شکر کن زمستونه و میتونم یقه اسکی بپوشم. وگرنه یکی عین همین روی گردنت میذاشتم که تلافی بشه.
با چشمای گرد شده از ترس و تعجب دستامو روی گردنم گذاشتم و جونگ کوک بعد از زدن پوزخندی، به طرف اتاقش رفت.
واقعا خدارو شکر که زمستونه و میتونه یقه اسکی بپوشه.

یه ربع به هشت به بیمارستان رسیدیم. تمام طول راه یول توی بغلم نشسته بود و با انگشتای دستم بازی میکرد. جونگ کوک در طرف منو باز کرد و یول رو بغل کرد.
نامه بستریشو به پذیرش دادم و اتاق خصوصی درخواست کردم. پرستار به طرف اتاقی راهنماییمون کرد و یه ساک بهمون داد که داخلش لباس و یه سری وسیله بود.
با جونگ کوک لباساشو عوض کردیم و سعی کردیم با شوخی و خنده، حال و هواشو عوض کنیم.
پرستار دیگه‌ای با یه سینی داخل اومد.
پرستار_باید فشارشو بگیرم و براش برانول وصل کنم.
یول_هیونگ برانول چیه؟
یول از سوزن و آمپول خیلی میترسید. ولی نمیتونستم بهش دروغ بگم.
_یه سوزن خیلی کوچولوئه. مثل همون که دیشب بابا باهاش گوشمو سوراخ کرد.
چشماش درشت و پر از ترس شد.
جونگ کوک_جیزی نیست یکی یه دونه‌ی بابا. اصلا درد نداره.
پرستار پنبه الکی رو روی ساعدش کشید. توی چشمای یول اشک جمع شده بود و من ناراحتیم اندازه نداشت. چون نمیتونستم کاری برای کم کردن ترسش انجام بدم. دستامو دو طرف صورتش گذاشتم.
_فقط به من نگاه کن و دستتو تکون نده.
جونگ کوک دستشو گرفت و زیر گوشش آروم قربون صدقش میرفت. ولی یول با گریه گفت:
_میسوزهههههه.
کوک شقیقشو بوسید.
_الان تموم میشه کوچولوی من.
پرستار_تموم شد. چه کوچولوی خوش شانسی که با باباهاش اومده و انقد هواشو دارن.
هنوز از شوک حرفش در نیومده بودم که یه سوزن کوچیکو نشونش داد و گفت:

Yul Choice Where stories live. Discover now