Paráthyro (wINdOw)

7.3K 1.2K 892
                                    




پاهاشو تو بغلش گرفته بود و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود

لامپ های سفید روی دیوار اتاق رو روشن کرده بود

روی تخت یک نفره با کاور سفید نشسته بود

اطرافش چیزی برای نگاه کردن نبود

اتاقی بزرگ که تنها وسایلش اینه ای بزرگ روی دیوار دری که به سرویس و حمام ختم میشد پنجره ای کوچیک پوشیده شده با شیشه مات کن و تختی که لیام گوشه ش نشسته بود

چند ساعتی بود که در همون حالت بود . هوای تاریک پشت شیشه بهش نشون میداد که شب شده

مطمئن بود که به صبح نرسیده پدرش از اینجا بیرون میارتش

خون خشک شده ی روی لبش از سیلی زین مالیک توی دهنش هم ماسیده بود

اما حتی نمیخواست به سرویس گوشه ی اتاق بره و صورتش رو بشوره

هیچی از این اتاق نمیخواست

مسافر چند ساعته ش بود . طولی نمیکشید که افراد پدرش اینجا رو به گلوله میبستن و از چنگال اون حرومزاده ی روانی نجاتش میدادن

پاهاش رو مضطرب تکون میداد و تمام بدنش گهواره وار تکون میخورد

ظرف غذایی روی میز گوشه گوشه اتاق بود

چند ساعت پیش یکی از ادمای اون براش اورده بود و گوشه ی اتاق گذاشت و رفت

ولی لیام حتی نگاهی هم بهش ننداخت

غذا بوی خوبی داشت اما لیام میلی نداشت

هیچی از این آدم نمیخواست

حتی نمیخواست ذره ای آلوده ی این امارت بشه

لیام رفتنی بود تا سحر

********

زین در حالی که روی صندلی چرخان نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه میکرد

جنبش کمی که توی حیاط زیر پاش گهگاهی رخ میداد

هنوز تصمیمی گوشه های ذهنش برای گرفتن داشت

با اون پسر باید چیکار کنه ؟ میدونست که چیزی جز کیسه بوکسش نخواهد بود

ذره ذره جونش رو از بدنش بیرون میکشه و آتیش درونش رو خاموش میکنه

تلفن کنار دستش لرزید نگاهی به گوشی کرد و جواب داد

ز-بله سم ؟

س-قربان متاسفم این ساعت مزاحمتون شدم من خونه ی لویی تاملینسون بودم همونطور که دستور داده بودید خودم رسیدگی کردم اما ...

ز-نمیخوام راجبش بشنوم فقط مراقبش باشید

س-اما قربان مشکلی پیش اومده

ALEKTO [ziam]Where stories live. Discover now