Υιός (SOn)

7.4K 1.1K 727
                                    




نور غروب روی تخت خالی زین افتاده بود .

ملحفه های تخت جمع شده بودن و نشان از تقلای کسی روی تخت میداد

زین توی سرویس گوشه اتاق جلوی آینه ایستاده بود . مشتی اب برداشت و به صورتش زد

قطرات اب از ته ریش پر پشتش فرود میومدن

نگاهشو از صورت خودش گرفت

حس آشنا سراغش اومده بود . حتی قبل دیدن اون ادم هم هر دفعه این نفرت توی وجودش چنگ میزد

نفرت از تک تک اندام ها و احساساتی که زین رو ساخته بودن

لباس هاشو پوشید و بارونی بلندش رو دور خودش پیچید

از اتاق استراحتش بیرون اومد و راهرو رو طی کرد و از عمارت بیرون اومد

ماشین جلوی در منتظرش بود و زین روی صندلی عقب نشست

پاد (راننده ) به خودش زحمت نداد که ادرس رو دوباره بپرسه چون برنامه ی سه شنبه های اخر هر ماه زین برنامه ای مشخص بود .

از محله های بالای شهر گذشتن و به محله ها تاریک تر میرسیدن

بعد از یک ساعتی ماشین جلوی کوچه ای متوقف شد .

ز-نیم ساعت دیگه همنیجا بیا دنبالم .

پ-بله قربان

از ماشین پیاده شد و تاریکی کوچه بلعیدش

از پیچ کوچه گذشت . دوتا سطل بزرگ آشغال کنار هم توی کوچه تنگ بودن که در واقع چندتا ادمی که زیرشون پناه میگرفتن رو پنهان میکردن

زین با انزجار کتش رو جمع کرد و از کنارشون گذاشت

انتهای کوچه درست پایین چندتا پله دری کوچک بود که زین برای رد شدن ازش سرش رو خم کرد و وارد اتاق دخمه مانند شد

-تو کی هستی ؟

زین نگاهش رو از روی وسایل کهنه چرخوند و دنبال منبع صدا گشت اما چیزی نگذشت که از تاریکی بیرون اومد و لباش به لبخند چرکی باز شد

-اوه زین این تویی . پیر شدم دیگه روزارو گم میکنم . خوش اومدی پسر

زین سری تکون داد و روی چارپایه ی کنار دیوار نشست و پیرمرد ژنده پوش رو تماشا کرد که سمت مخالفش مینشست

ز-این به خاطر پیری نیست . چیز دیگه کله ت رو خالی کرده .

پیرمرد از لای دندونای تک و توکش خندید که باعث شد زین چهره شو توی هم بکشه

-بیزینست هنوز زنده س زین ؟

پیرمرد با لحنی پرسید که زین عمیقا میدونست اون نمیخواد چیزی راجبه بیزینسش بدونه

و زینم نمیخواست چیزی بگه البته

ز-پیش میره .

-اوه تعجب کرم که یه ماه دیگه هم هنوز پا برجایی

ALEKTO [ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora