برای زنده نگه داشتنِ داستان حتما به پارتها ووت بدید و کامنت بذارید✨
چپتر صفر.
احساس گرسنگی باعث میشه که احساسات دیگهی وجودمون کمرنگ بشن. اما آشفتگیها و سوزشهای عمیقی که ریشهاش از دلتنگیه چی؟
نه دلتنگیهای معمولی، اون نوع دلتنگی که نمیدونی برای چی و برای کی.
بیون بکهیون توی آپارتمان چندصدمتریش، روی کاناپه نشسته بود و به یخچال خالیاش خیره بود.
درنهایت کلافه بطری آبش رو سر کشید و بعد از چک کردن پیامهایی که هیچوقت مهم نبودن، گونهش رو به دیوار سرد اتاقش تکیه داد و نفسهای عمیق کشید.
تاریکی اذیتش میکرد اما اتاقش طبق خواستهی خودش هیچ لامپی نداشت. مادرش همیشه دیوونه خطابش میکرد و بکهیون بالاخره میخواست یک روز حرفش رو بپذیره، اما نه فعلا. باید تا فردا صبر میکرد تا سفارش شمعهایی که تنها روشنی اتاقش بودن آماده بشه.
حتی اگر شمعها رو با فاصله از تختش قرار میداد، عطرشون و گرماشون رو احساس میکرد.
عطرشون طوری بود که انگار پیرهن یکی از عزیزترینهاش که به یادش نداشت توی بغلشه و حرارتشون اندازهی آتشگرفتن چندین عمارت، به بدن یخکردهی بکهیون گرما میداد.
بلیزی که فقط توی خلوتش در میاورد رو روی زمین پرت کرد و چشمهاش رو بست تا با شکمی که خالی بودنش کلافهاش میکرد بخوابه. وقتی شمعهاش نبودن تا همین حد لجباز میشد و شاید باید یک شمعساز با مسئولیتتری پیدا میکرد.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...