Chapter 20.

1.1K 526 111
                                    

Don't forget to vote

چپتر بیستم.

واقعیت گاهی می تونه شیرین باشه اما چیزی که ما خوبی و لذتش رو تجربه می‌کنیم، شاید فقط رویاست.
چانیول با خودش فکرکرد که شاید تمامِ اون روزهای خوب با بکهیون رویا بوده و الان وقتی اینطوری داره تمام گوشه و کنارهای خونه رو دنبالش می‌گرده، فقط از خواب پریده و هنوز این واقعیت که بکهیونی از اول وجود نداشته زمینش نزده.

به پشتِ بام رسید و با دیدنِ جثه لاغر و لباسِ سراسر سفیدش، ضربانِ قلبش آروم گرفت. با خودش گفت که چقدر خوبه که خوابِ شیرینش داره ادامه پیدا می‌کنه.

مهم نبود روزها رو چجوری بگذرونن، مهم این بود که کنار هم باشن.
لبخندِ آسوده ای زد و به سمتِ بکهیون دوید که آروم لبه‌ی پشت بام نشسته بود و به رو به روش خیره بود، تاریکی.

-هیونی؟
بکهیون صورتِ جدیش رو به سمتش برگردوند و بهش خیره شد.
چانیول تهِ دلش لرزید. کنار هم بودن با فرسنگ ها فاصله،
و چانیول دلتنگش بود.

-کاش بهم می گفتی کجا میری، نگران شدم.
آهسته زمزمه کرد.

بکهیون نفسش رو بیرون داد و گفت:
-ازت یه چیزی می...خوام چان.

-چی؟

-ازت م...یخوام که بری.

-...بک؟

بکهیون همونطور که تلاش میکرد بغض نکنه و لکنتش رو به حداقل برسونه گفت:
-وقتی...میبینمت زجر می‌کشم. می‌بینی؟ زجر تنها کلمه ایه که درست بیانش...می..کنم

چانیول فقط تونست زمزمه‌ای که شبیه به"چرا" تحویلش بده.

-نمی..تونم..بهت بگم. اگه..بگم..فکر...می‌کنی دیوونه‌م، شاید..واقعا هستم.

-نمیگم دیوونه ای! من همچین فکری نمیکنم. بهم بگو.

بکهیون با چشم های بی حسش به چانیول خیره شد:
-اگه به تو...دکتر...بابام...سهون...بگم من زندگی قبلیمو یادمه واکنشتون چیه؟ حرف‌های توی دلم هم تا همین حد دیوونگیه پس دست از سرم بردار.
کلمه آخر رو با حرص گفت و تصمیم گرفت تا به اتاقش بره و بخوابه. امشب قرار بود کابوسِ مرگش رو ببینه.

چانیول به رفتنش نگاه کرد. بکهیونی که همین امروز ازش خواست تا رهاش نکنه، چرا این حرف ها رو زد؟
پاکتِ سیگارش رو از جیبش بیرون کشید تا شاید کمی با نیکوتین آروم بشه.

------- -------------------------- ---------------------------------------

سهون بعد از شونه کردنِ موهای بکهی و خواباندنش، غذا رو روی میز چید تا با جونگین بخورند. اون به شدت مشغولِ یک سری برگه و تماس‌های متعدد بود، پس سهون تصمیم گرفت تا به سکوتش ادامه بده و تمرکزش رو از بین نبره که بعد از چند دقیقه خودش سکوت رو شکست و با ذوق گفت:
-پیدا کردم! بهترین دکتر رو برای فلج مغزی اطفال پیدا کردم....

Lost my mind.Where stories live. Discover now