Chapter15.

1.3K 565 273
                                    

Don't forget to vote

چپتر پانزدهم.

بکهیون روی کاناپه‌ی آپارتمان چانیول دراز کشیده بود و به تمامِ چیزهایی که به یادش اومده بود، دوباره فکر می‌کرد. مرور کرد که کجای راه رو اشتباه رفته؟ تمام اشتباهات توی یک جمله براش خلاصه شدند. در پاییزی که بکهیون، توی ایتالیا، در زندگی قبلی‌شون، رابطه شون رو تموم شده دید، چانیول به اندازه کافی عاشق نبود.

پوکی به سیگارش زد و دوباره به سقف خیره شد. صدای تیک تاکِ ساعت آزارش می‌داد. به سمتِ آشپزخونه رفت و بسته‌ی پاستا رو از کابینت بیرون کشید. آب رو روی گاز گذاشت تا جوش بیاد و بعد پاستاها رو داخلش ریخت. مشغولِ خرد کردن چند حبه سیر شد. می‌خواست یک پاستای ایتالیایی واقعی برای خودشون درست کنه. به ساعت نگاه کرد، چانیول باید کم کم از کارگاه به خونه می‌رسید. چندروزی که بکهیون به خونه‌اش اومده بود تا با هم وقت بیشتری بگذرونن، همه چیز تغییر کرده بود. آپارتمانِ چانیول شلوغ شده بود و بوی زندگی می‌داد. شب‌ها تا دیروقت با هم صحبت می‌کردند و صبح چانیول با صبحانه‌های خوشمزه‌ی بکهیون روزش رو شروع می‌کرد.

زندگی برای بکهیون هم متفاوت بود. اون هیچ‌وقت برای خودش این‌همه وقت نمی‌گذاشت. بخش زیادی از خونه‌ی چانیول با شمع‌های خودش تزئین شده بود و به محضِ تاریک شدنِ هوا، بکهیون اونها رو روشن می‌کرد و عطرِ شمع‌ها، عاشق‌ترشون می‌کرد.

سخت‌ترین بخش روز برای بکهیون، زمانی بود که چانیول خونه نبود. چون مدام به گذشته فکر می‌کرد و نمی‌دونست چیزهایی که به یادش اومدن، به خاطر جنونیه که همه ازش حرف میزنن یا حقیقتا اتفاق افتاده و این مسئله باعث شده بود که سیگار کشیدن تبدیل به روتینِ روزانه‌اش بشه.

همچنین هرروز پیام‌های بی‌سروتهی از سهون دریافت می‌کرد که هیچ اهمیتی براش نداشت. سهون قلب اون رو شکسته بود، بهش خیانت کرده بود و بکهیون با عینک اعتمادی که زده بود، هرگز متوجهش نشده بود. تهِ دلش میخواست بدونه چرا اما غرورش اجازه پرسیدنِ این سوال رو بهش نمی‌داد.

بعد از درست‌کردنِ سسِ پاستا، بشقاب‌ها رو روی میز چید و منتظر نشست.
با شنیدنِ صدای در لبخندی روی لبش نقش بست که با درد قلبش همراه شد اما فورا به چانیول سلام کرد. دوست پسرش با لبخند به سمتش رفت و بعد از بوسیدنِ موهاش، به اتاقش رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه و برگرده.

-برات پاستا درست کردم، فکرکنم خوشت بیاد.
بکهیون بلند گفت تا چانیول بشنوه و پسر بعد از چند دقیقه،مرتب و آماده از اتاق بیرون اومد و پشت میز نشست.
به بشقابش نگاهی انداخت و گفت:
-فکرکنم خیلی خوشمزه باشه.

با گیجی دنبال چاپستیک گشت اما پیدا نکرد. بکهیون به چنگال اشاره کرد و گفت:
-امروز به سبکِ ایتالیایی میخوریم.

Lost my mind.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang