Chapter 38 & 39.

1.2K 470 543
                                    

شرط ووت: +100

چپتر سی و هشتم.

-"عمو! سبز به انگلیسی چی میشه؟"
جونگین موهای پسر رو نوازش کرد:"میشه گرین...آبی رو یادته؟"

بچه با لحنِ بامزه ای فورا جواب داد:"بلو!"
-"درسته!"

به باقی شون که درحالِ رنگ آمیزی بودن نگاه کرد و بعد از اینکه برای ساعتِ شام تعطیل شون کرد، به سمت دیگ های غذا رفت.

-"خسته نباشید آقای کیم."
رئیس کمپ مددجویی خطاب به جونگین گفت.
-"ممنونم...غذای بچه ها رو آماده کردید؟"

یکی از کمک آشپزها قاشق رو به جونگین داد تا برنج رو تست کنه.
-"یکم دیگه بپزه تا دلشون درد نگیره."

-"چشم آقا."

لبخندی زد و روی پله های کاهگلی نشست.

بچه های این روستا، باهوش و پر از استعداد بودن و جونگین بخشی از آرامشش رو پیدا کرده بود.
موبایلی که آنتن نداشت رو از جیبِ کاپشنش درآورد و به صفحه‌اش خیره شد.

عکسِ خودش و سهون و بکهی رو، با عکسِ دسته جمعی از خودش و بچه‌ها عوض کرده بود تا کمتر درد بکشه.

لبخندِ غمگینی زد.
کاش اینجا اینترنت داشت تا حداقل از اینستاگرام، عکس‌های جدید سهون رو چک میکرد.

آهی کشید و به پسری که به سمتش میومد نگاه کرد.

-"عمویی! این غذا رو برای تو آوردم."
-"من سیرم. خودت بخور که زودتر بزرگ شی."
پسر که چشم های درشت و چتری های مشکی داشت، لبهاش رو آویزون کرد:"یعنی میگی من بزرگ نیستم؟"

-"قلبت که خیلی بزرگه!"

-"مثلِ قلبِ شما..."

-"کی اینو بهت گفته؟"

پسر به رئیسِ کمپ اشاره کرد:"اون یکی عمو."

لبخندی زد و موهای پسر رو به هم ریخت.
با اینکه واقعا اشتها نداشت غذا رو از دستش گرفت و تشکرکرد.

حتی غذا خوردن هم اون رو یادِ سهون مینداخت، چون تنها کسی که همیشه به فکرِ گرسنگیِ جونگین بود و براش غذاهای متفاوت می‌پخت، سهون بود.

با اینکه مدتِ کوتاهی کنار هم بودن اما به اندازه چندین سال باهاش خاطره ساخته بود.
حس می کرد خانواده‌ش رو از دست داده.
خانواده ای که هیچوقت حسِ داشتن‌شون رو به اندازه کافی لمس نکرده بود.

بغضی که گلوش رو گرفته بود قورت داد و چند قاشق از غذا رو خورد.
به سمتِ رئیس کمپ رفت:" نمی دونید توی این روستا کجا موبایلم آنتن میده؟"

-"اوه، آنتن نداری؟ عجیبه. فکرکنم اگه جا به جا بشی درست بشه. برو چندتا کوچه اون‌طرف تر."

Lost my mind.Where stories live. Discover now