Chapter 35 & 36. ( END OF BOOK 1 )

1.3K 502 317
                                    

لطفا وقت بذارید حرف‌های پایانی رو بخونید.

چپتر سی و پنجم.

همه به احترام ش تعظیم کردن و اون خونسرد وبی حس، واردِ اتاق شد.
پدرش به دقت درحالِ بررسیِ کاغذهای رو به روش بود و حتی متوجه حضورش نشد.
قدم هاش رو به مبل رسوند و از کاسه ی روی میز شکلاتی برداشت تا قندِ خونش تنظیم بشه.

-"پدر."زمزمه کرد و توجهِ مردِ رو به روش جلب شد.

-"اوه بک، پس به سلامت رسیدی."

-"بله...اون مسئله رو هماهنگ کردید؟"

-"دوست داری کجا بمونی؟"

با تردید زمزمه کرد:"همینجا....سئول"

پدرش اخمِ ریزی کرد:"پسرم هرجا بخوای میتونم بفرستمت، حتی اگه بخوای میتونی مثل اون سال دوباره با کیونگسو بری ایتالیا...همه چی رو برات فراهم می کنم تا خوب بشی."

-"همین که خودم قدم برداشتم براتون کافی نیست؟"

-"ع-عالیه پسرم."

-"پس بذارید همینجا بمونم."با بی حسیِ تموم گفت.

-"باشه، بهترین کلینیک در اختیارته، برو خونه و آماده شو، عصر میام دنبالت."

-"نمیرم خونه."
نمیتونست که بره!

مطمئن بود یا پشیمون میشه یا قبل از اینکه به عصر برسه، توسط در و دیوارهای خونه ش بلیعده میشه.

-"بسیار خب...همینجا بمون تا من هماهنگ کنم"پدرش با بهت گفت و به اتاقِ منشی ش رفت.

پاهاش رو مضطرب تکون می داد و به پوستِ دستش چنگ میزد.
مطمئن بود نفس هاش نامنظمه و پدرش متوجه این قضیه شده.

چند دقیقه بعد، آقای بیون یک برگه پرینت شده رو بهش داد.
-"بیمارستانِ روانیِ یئونسی."

یک کلینیک و بیمارستانِ خصوصی بود که هرکسی توانِ پرداختِ هزینه های اونجا رو نداشت پس طبیعتا خلوت بود و فقط آدم هایی مثل بکهیون می تونستن اونجا برن.
قبلا هم چندبار برای مشاوره به اونجا رفته بود.
محیطِ بدی نداشت. خونه ی بکهیون بیشتر شبیه به تیمارستان بود تا اونجا.

پوزخندی زد و دستش رو روی قلبش کشید تا آرومش کنه.

لیوانِ آبی که منشی ناگهانی جلوش گرفت رو سرکشید و بغضش رو قورت داد.

پدرش دست های لرزونش رو گرفت:"پسرِ من کیه؟"

-"بیون بکهیون.."

-"یادت نره تو یک بیونی و باید قوی باشی."
این جمله همیشگیِ پدرش بود، وقتی که توی مدرسه اذیت میشد و میگفتن دیوونه ست، پدرش
با این جمله ها بهش دلداری میداد و درسِ قوی بودن رو.

Lost my mind.Where stories live. Discover now