چپتر یازدهم.
باریکهی نور، روی موهای یخیِ بکهیون نشسته بود و چانیول با لبخندِ محوی بوسهای روی موهاش کاشت. شبِ قبل، بعد از بوسهها و بغلِ عاشقانهشون، به اتاق برگشتند و خیلی معصومانه کنارِ هم خوابشون برد و همین برای چانیول قدم خیلی بزرگی محسوب میشد.
پتو رو از روی خودش کنار زد و به آشپزخونه رفت. میخواست برای دوست پسرِ عزیزِ خوابالودش صبحانه آماده کنه.تخم مرغها، هویج و باقی سبزیجات رو از یخچال بیرون آورد تا آسانترین صبحانهی ممکن، یعنی نیمروی کرهای آماده کنه. کتری برقی رو هم آب کرد تا براش چای دم کنه و میونِ وسایلِ بکهیون، مربای آلبالوش رو برداشت و روی میز قرار داد.
بعد از چیدن میز، صورتش رو شست و با دیدن عقربههای ساعت روی نه صبح، به سمت نقاش جوان رفت تا بیدارش کنه.-بکهیونا...بیدار شو صبحه.
بکهیون چشمهاش رو باز کرد و با دیدنش، لبخندِ عمیقی زد و خودش رو توی بغل چانیول فرو برد. با دوباره بستهشدنِ چشمهاش، چانیول فهمید که نباید امیدی به بیدار شدنش داشته باشه. بکهیون رو محکمتر توی بغلش گرفت و تا سرویس بهداشتی رفت. باسنش رو لبهی سینک قرار داد و با دیدن موهای بههم ریختهی یخی و صورتِ گیجش خندهاش گرفت. مشتش رو پر از آب کرد و روی صورتش کشید و پسر با هینِ بلندی چشمهاش رو باز کرد.
-جورِ دیگه ای نشد بیدارت کنم.
با خنده گفت.بکهیون خمیازهای کشید و همونطور که چشمهاش رو میمالید، مسواکش رو برداشت:
-خیلی خب برو الان میام.بکهیون همونطور که مسواک میزد نمیتونست لبخندِ روی لبش رو قایم کنه. این کارهای چانیول باعث میشد که فکرکنه این بار برعکس گذشته براش اهمیت داره. باز هم به صورتش آب یخ زد تا خوابش کامل بپره و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
چانیول پشتِ میزچوبی نشسته بود و براش توی بشقاب نیمرو میریخت. به جای صندلی روبهروش، برای نشستن پای چانیول رو انتخاب کرد و پسر بهتزده دستش رو پشت کمرش برد.
بکهیون شروع به خوردن صبحانهاش کرد، همونطور که توی بغل چانیول نشسته بود و عطرش رو توی ریههاش میکشید. بعد از تمام کردنِ صبحانهاش، بوسهای روی موهاش کاشت و از روی پاش بلند شد.
کمدشون رو باز کرد و گفت:
-بیا آماده بشیم و بریم این اطراف رو ببینیم.چانیول یک دست لباس مشکی برداشت و پرسید:
-اسب ها هنوز پایینن؟-آره، آقای جانگ مراقبشونه.
بکهیون بعد از گفتن جملهاش، با لباسهاش به آشپزخونه رفت تا اونجا حاضر بشه و چانیول نفس راحتی کشید. نمیدونست چرا جلوی بکهیون انقدر خجالتیه.
![](https://img.wattpad.com/cover/262716653-288-k818351.jpg)
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...