Chapter 5.

1.7K 698 78
                                    

چپتر پنجم.

آخرین نتیجه‌ی آزمایشاتش رو توی کوله پشتی‌اش چپوند و به سمت خونه حرکت کرد. غروب بود و آرزو می‌کرد که دلشوره‌اش بخاطر دلگیری هوا باشه، نه جواب آزمایش‌ها.
آرزو می‌کرد که یک بیماری جدی داشته باشه یا حداقل یک دلیل پزشکی مسبب سردردهاش باشن. اینکه بی‌هیچ دلیلی چنین حالی داشته باشه، ترسناک بود. اون رو یاد گذشته‌ها می‌انداخت.

غرق افکارش، به آپارتمان رسید. بوی ادویه‌های کره‌ای میومد و این یعنی سهون براش غذا پخته بود.
با چرخوندن نگاهش، دوست‌پسر سابقش رو با موهای یخی‌اش، روی کاناپه درحال مطالعه پیدا کرد.

کوله و پیرهنش رو روی مبل پرت کرد و پاهاش رو دوطرف بدن سهون قرار داد و توی بغلش نشست، طوری که پسر مجبور شد بی‌خیال کتابش بشه.
-بک؟

-بذار یکم توی بغلت بمونم. خسته‌م.

سهون با لبخند، پسر مویخی رو توی بغلش گرفت و زمزمه کرد:
-برات جوجه کره‌ای خریدم، با کیمچی.

-هوم.

-دکتر چی گفت؟

-آزمایش نوشت. پس‌فردا نتایج رو می‌خواد.

-تو که هیچ‌وقت دکتر نمی‌رفتی. انقدر اذیت شدی که رفتی؟

-نه، چانیول بردتم.

بکهیون وقتی اسم چانیول رو برد، کمی صداش لرزید.
حلقه دست سهون دور کمرش شل شد: چانیول دیگه کیه؟

-همون پسر جذابه که دارم می‌کشمش.

-اون چرا باید ببرتت؟
سهون با حرص مخفی‌ای ته صداش پرسید.

بکهیون که متوجه حالتش شد، کلافه از روی پاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت:
-خواهش می‌کنم دوباره شروع نکن. اتفاقی دیدمش.

-من فقط نمی‌فهمم چطور انقدر نزدیکین که تو رو می‌بره دکتر.

همونطور که دنبال بکهیون راه افتاده بود گفت و پسر کوتاه‌تر درنهایت دریخچال رو به‌هم کوبید و بعد هم سهون رو به دیوار.
جلوی صورتش قرار گرفت و با حرص، کلمه به کلمه گفت:
-من و تو...پنج ماه پیش...توی روز تولد کوفتی‌ت...رابطه پنج‌ساله‌مون رو تموم کردیم...و اینکه تو یه زمانی دوست پسرم بودی، بهت این اجازه رو نمی‌ده که الان جلوم وایسی و حسادت کنی. چون واقعا بهت هیچ ربطی نداره.

سهون همیشه برای جدیت بکهیون می‌مرد و الان هم فقط به حرکت لب‌هاش توجه کرد نه کلمات تلخش، چون این‌طوری بهتر بود. جاشون رو عوض کرد و بکهیون رو آهسته به دیوار تکیه داد. دستش رو توی موهای یخی‌اش برد و همون‌طور که به لب‌هاش خیره بود، صورتش رو نزدیک‌تر کرد و درنهایت بوسیدش.

از نظر سهون همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه بکهیون هولش داد، سیلی محکمی به صورتش زد و فریادش بلند شد:
-من اسباب‌بازیت نیستم اوه سهون! من اسباب‌بازیت نیستم. گمشو بیرون!
سهون فقط تونست تلوتلوخوران و گیج، به سمت وسایلش بره، سوییچ ماشینش رو برداره و خونه رو ترک کنه.

Lost my mind.Where stories live. Discover now