چپتر سیزدهم(بخش دوم)
از انباری بیرون رفت و با کمی گشتن چانیول رو پیدا کرد. به نظر میرسید که اون هم دنبالش میگرده. لبخندی زد، به سمتش دوید و از پشت بغلش کرد. بوسهای روی کتفش کاشت و زمزمه کرد:
-دلم تنگ شد.چان دست های بکهیون رو توی دست هاش گرفت و از خودش جداش کرد:
-بک...امشب قراره درام بزنم. میای نگاهم کنی؟درامزدن کار موردعلاقهی چانیول بود. همیشه رویاش رو داشت اما توی کره نمیتونست به این خواستهاش برسه و توی ایتالیا، بهطور محدود دنبالش میکرد. چشمهای بک پر از ذوق شدند و با اشتیاق گفت:
-بگو ایوا برام صندلیهای ردیف اول رو نگه داره.چانیول با استرس دستی توی موهاش کشید:
-میترسم نتونم خوب باشم. تقریبا همه ی دوست های دیوید اینجان.-دوست پسرِ من به جز پرفکت، جورِ دیگه ای نیست!
چانیول بوسهی سریعی از لبهای بکهیون دزدید و زیر گوشش گفت:
-الان بهتر شدم.ایوا از دور اشاره کرد که چانیول باید شروع کنه. باقی دوستهای دیوید و ایوا، با سازهای مختلف حضور پیدا کرده بودند و تنها کسی که درامر بود، چانیول بود.
بکهیون روی صندلی نشست و دوست پسرش رو زیرنظر گرفت. بعد از چند دقیقه، صدای آهنگشون همه جا رو پر کرد.بکهیون مبهوتِ درام زدنِ چانیولی شده بود که بخاطر گرما پیرهنش رو درآورده بود و با رکابیِ مشکی ادامه میداد.
بکهیون تپش های قلبش رو توی دهنش حس میکرد. سیبِ گلوی چان، رگ های دستش، بازوهای ورزیدهاش، موهاش که به علت تکون خوردنِ سرش پریشون شده بودند.
زیرلب لعنتی فرستاد و تنگشدنِ شلوارش رو حس کرد. بطریای که کنارش بود رو سر کشید و چند درجه هوا براش گرمتر شد.
اون برنامهی لعنت شده کی تموم میشد؟ خیس ترین اتفاق های ممکن رو با چانیول تصور کرد و با آروم گرفتنِ فضا، فهمید که برنامه تموم شده.چانیول رو دید که آب می نوشه و به سمتش میاد. با اخم و صداش که کمی گرفته بود گفت:
-چانیول فورا پیرهنت رو بپوش.-آخه هوا گرمه...
-چانیول!
تقریبا داد زد و دوستپسرش با بهت حرفش رو اجرایی کرد اما دکمههاش رو باز نگه داشت. بکهیون به ایوا و دیوید که بهشون خیره بودند لبخند مصنوعیای زد و دست تکون داد:
-بعدا میبینمتون!
و بعد دستِ چانیول رو گرفت و دنبالِ خودش کشوند.-بک...کجا میریم؟
چانیول که مچش درد گرفته بود پرسید.
-خونهی ما...بعد از پیادهرویِ سریع بکهیون، فورا به خونهاش رسیدند. فضا تاریک بود. بکهیون زمزمه کرد:
-مامان بابام نیستن.و زمانی که به طبقه بالا و اتاقش رسیدند، یقهی چانیول رو گرفت و به دیوار کوبید.
###########smut part (+18) #########
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...