Chapter 23.

1.1K 509 424
                                    

قبل از شروع این چپتر آرامبخش مصرف کنید!

چپتر بیست و سوم.

بکهیون بعد از قطع کردنِ تلفنش، با نیشخندِ مرموزی به طبقه پایین رفت. چانیول درحالِ کتاب خوندن برای خواهرزاده‌هاش بود و بک با خودش فکرکرد که چقدر بچه‌داری به دوست‌پسرش میاد.
از فریزر، برای بچه‌ها بستنی برد و تونست یول رو برای چند دقیقه قرض بگیره.
یورا دختر و پسرِ دوقلو داشت. ایون و گوک، که از شانسِ خوب، خیلی ساکت بودند.

وقتی به اتاق طبقه‌ی پایین رسیدند، بکهیون در رو قفل کرد. به چانیول که متعجب نگاهش میکرد گفت:
-میخوام یه کارِ خوب انجام بدیم!

-بچه توی خونه‌ست بک!

-تو چقدر ذهنت منحرفه؟ اصلا نمیذاری حرف بزنم.

-خیلی خب بگو.

-قرار بود منو ببری شرق گیونگجو.

-دکتر کانگ اجازه داد...میریم هروقت بخوای. به یورا میگم بیاد بچه‌ها رو ببره.

چانیول داشت از اتاق خارج میشد که بکهیون دستش رو گرفت، از پشت بغلش کرد و زمزمه کرد:
-می‌خوام کنارِ خانواده‌ات باشی چان، بخاطر من خیلی اذیت شدی!
می‌خوام یه مدت خوشحال باشی. منم همراهتون میام. جا رزرو کردم توی شرق...به یورا بگو همراهمون بیاد تا بریم.

-عزیزم تو الان آمادگی شلوغی رو نداری.

-داری ناراحتم می کنی.

چانیول سکوت کرد تا به خواسته‌ی دوست‌پسرش عمل کنه. باید به یورا زنگ میزد و میگفت تا بعد از سرکارش آماده بشه.
بعد از رفتنش، بکهیون فورا به طبقه‌ی بالا برگشت. باید به یاد می‌آورد. اگر توی مسیر، یا وقتی که اونجا بودن یادش میومد خیلی بد میشد.

----------------- ------------------------ -----

دیوید به عکسِ رنگ پریده‌ی پلورایدی از خودش و بکهیون خیره شده بود و سیگار می‌کشید که صدای در باعث شد از جا بپره.
بکهیون وارد اتاقش شد و همونجا، کف زمین نشست و به در تکیه داد.
-بک؟

-دارن بچه‌دار میشن.

-چی؟

با حرص فریاد زد:
-دارن بچه دار میشن، ایوا اومد صبح این رو گفت درحالی که می‌دونست من و شوهرِ عزیزش شبِ قبل با هم خوابیدیم...

بکهیون اهمیتی نمی‌داد که این حرف ها به دیوید ضربه میزنن، نه؟

دیوید نفسش رو بیرون داد و با کلافگی کنارِ بکهیون نشست:
-از اولم نباید به اون عروسی می‌رفتی و وقتی که طبق خواسته‌ات چان شب به خونه‌ت اومد نباید راهش میدادی بک.

Lost my mind.Where stories live. Discover now