Chapter 21.

1.2K 519 325
                                    

چپتر بیست و یکم.

-ماهِ آگوست من رو یادِ "از دست دادن" می‌اندازه. از دست دادنِ تو، خراب شدنِ همه‌چیز و الان درحالی که دارم اسلحه‌م رو پر می‌کنم به عروسیت میام.

بکهیون زیرلب زمزمه کرد و کت شلوارِ مشکی‌اش رو برای چندمین بار مرتب کرد.

آنتونی که توی اتاق ایستاده بود با نگرانی پرسید:
-مطمئنی میخوای بری؟

-آره.

تقریبا هیچ حسی توی صدای بکهیون نبود. در چند وقتِ گذشته انقدر عصبی و بداخلاق شده بود که کسی جرئت اعتراض و حتی نفس کشیدن کنارش رو نداشت. دیوید فورا به سمتِ اتاق هجوم برد تا شاید با خبری خوب، بکهیون رو از رفتن منصرف کنه. با خوشحالی گفت:
-بک، از انتشاراتی تماس گرفتن، رمانت فردا چاپ میشه.

-خوبه.

-خانم بیون در خونه رو قفل کرده بک، نمی‌تونیم بریم.

بکهیون با حرص سرش رو بالا آورد و با پوزخندِ روی لبش زمزمه کرد:
-چیه؟ فکرکردی از پنجره نمی‌تونم برم؟ پنجره به کنار. اگه بخوام برم در رو می‌شکونم. کسی جلوی من رو نمی‌گیره دیوید.

بعد از مخفی کردنِ اسلحه‌اش توی بهترین جای ممکن، همونطور که گفته بود با چند لگد به در تونست بازش کنه و سوار بر ماشینِ جدیدش، به عروسی‌ای که توی عمارت پارک برگزار میشد رفت.
از رانندگی و ماشین‌ها متنفر بود. لزومی نداشت که توی این شهرِ کوچیک ماشین داشته باشه. اما انقدری آسیب دیده بود که حس می‌کرد اگر حفظ ظاهر کنه و خودش رو مغرور نشون بده، چانیول به غلط کردن میفته و پیشش برمی‌گرده.

مسیری که با دوچرخه پونزده دقیقه طول می‌کشید رو بکهیون طی پنج دقیقه با ماشین رفت و به موقع رسید. هنوز نه از کشیش خبری بود و نه از کیک بریدن. پوزخندی زد و جلوی چشم همه از ماشینش پیاده شد.
تمام افرادی که توی اون مهمونی بودن با وجود موفقیت‌های اخیر بکهیون مشتاق بودن تا باهاش صحبت کنند درحالی که نمی‌دونستند این آدمی که سرش رو بالا گرفته، از درون شکسته و ماهِ گذشته به بدترین شکل ممکن، بالای کوهِ آچاسان توی کره رها شده.

بعد از تب و لرز شدید، مادرش به سختی اون رو به ایتالیا برگردوند اما دوباره زنده موند...دوباره خودش رو نجات داد. نجات داد که خودش رو بی‌ارزش کنه و به این جشنِ عروسی بیاد؟ براش مهم نبود. با اسلحه می‌خواست چیکار کنه؟ این رو هم نمی‌دونست.

جلوی چشم های نگرانِ مادرش، به همراه دیوید به سمت یکی از میزها رفت و اونجا نشست. با چشم‌هاش همه جا رو رصد کرد و بالاخره اون لعنتی رو پیدا کرد. ایوا پیراهنِ سفید کوتاهی پوشیده بود که روی شونه‌هاش توری بود و حلقه‌ی گلِ سفیدی روی سرش بود. از اعترافِ زیباییِ ایوا توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد.

Lost my mind.Where stories live. Discover now