Chapter 26.

1.2K 494 261
                                    

چپتر بیست و ششم.

لوهان برگه‌های پزشکیِ مربوط به بکهی رو لای پرونده گذاشت و داخل کمدِ اتاقش قرار داد.
لبخند از لب‌های جونگین و سهون پاک نمیشد. به لطفِ نفوذِ آقای بیون، لوهان از راه‌هایی که مخفی بنظر می‌رسیدن، روندِ درمانِ بکهی رو پذیرفته بود.

-خب آقایون، دستور العمل‌ها رو براتون نوشتم و توی دفترچه‌ها می‌تونید مطالعه‌شون کنید...هفته‌ای سه بار هم برای فیزیوتراپی بیاریدش، به بهترین دکتر میسپارم.
لوهان درحالی که شیشه عینکش رو تمیز می‌کرد گفت.

-بله حتما دکتر.
جونگین زمزمه کرد.

-باباهای خوبی به نظر میاید.

قلبِ جونگین از این جمله از تپش افتاد اما سهون فورا به شدت گرفتنِ خیالاتش پایان داد:
-عاا ما با هم نیستیم.

لوهان نیشخندی زد:
-اوه، که اینطور. درهرصورت، مراقبش باشید.

-بله.

جونگین، بکهی رو از روی تخت بلند کرد و توی بغلش کشیدش و سهون رو به روی لوهان ایستاد:
-بازم ممنونم از لطفتون دکتر.

دکترِ موطلایی با حفظِ لبخندش با سهون دست داد:
-به زودی می‌بینمتون آقای اوه!

سهون بعد از رها شدنِ دستش، با گیجی دنبالِ جونگین از مطب خارج شد. توی افکارش غرق بود. اون مرد واقعا عجیب بود. پارادوکس‌هایی که سهون حتی فکر نمی‌کرد وجود داشته باشند رو براش زنده می‌کرد. شیطنت و بی‌خیالیِ عجیبی داشت اما موقع کار، بالغ بنظر می‌رسید و تفاوتِ سنی‌اش با سهون آشکار میشد. اعتماد به نفسش در تک تک حرکاتش واضح بود.

-پات اذیت نمی‌کنه؟
صدای جونگین باعث شد به خودش بیاد.

-نه واقعا بهتر شد...چیز مهمی نبود.

افکارِ جونگین رهاش نمی کردند.
یعنی برای سهون جذاب نبود یا اصلا اون مدلی نمی‌دیدش؟ خودش از کی فکرکردن بهش رو شروع کرده بود؟ هوفی کشید و وقتی نگاه پرتعجبی رو روی خودش حس کرد، دوباره لبخند رو به لبش برگردوند.

بکهی رو توی ماشین گذاشت و موهای خرمایی‌اش رو پشتِ گوشش زد:
- عمو داره میره، مراقب بابات هستی؟

بکهی با چشم‌های خسته و تب‌آلود و لب‌های افتاده‌اش سرش رو تکون داد و جونگین رو به خنده انداخت.
رو به سهون گفت:
- تو برو خونه، منم بهتره برم به کارهام برسم.

-آخه شام حاضره..

-برام نگه دار، فردا ناهار بهت سر میزنم. امشب باید به کلاب هم برم.

سهون که توی ذوقش خورده بود باشه‌ای گفت و بعد سوار بر ماشینش از دیدِ جونگین محو شد.

مسیرِ کلاب طولانی نبود، با چند دقیقه پیاده روی توی خیابان‌های سردرگمِ سئول، تونست به اونجا برسه.
به مانگافروشیِ کنارش نگاهی انداخت و یادِ چانیول و بکهیون افتاد.
یعنی حالشون خوب بود؟
موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی چانیول رو لمس کرد.
اولین ملاقاتشون رو خوب به یاد داشت.
پارک چانیول فقط یک دانش آموزِ انتقالیِ پانزده ساله بود که هیچکسی رو توی سئول نداشت و با جرئتی مثال‌زدنی، به اون شهر رفته بود.
جونگین هم طبقِ عادتِ همیشگی‌اش شد فرشته‌ی نجاتش!

Lost my mind.Where stories live. Discover now