Chapter 40.

1.3K 461 326
                                    

چپتر چهلم.

چمدونِ خواهرش رو توی اتاق گذاشت و گوک و ایون رو روی تختِ خودش خوابوند.
-"بچه ها خسته شدن نونا."

-"آره تا حالا سئول نیومدن، راه براشون طولانی بود"یورا درحالی که خونه چانیول رو برانداز میکرد گفت.

-"چرا نمیری لباسهات رو عوض کنی؟"

-" چانی خونه تو همیشه شبیهِ جشنِ مردگان بوده؟"یورا درحالی که پوکرفیس شده بود پرسید.

چانیول هوفی کشید و غذاهای آماده رو توی فر گذاشت:"نه نونا. از وقتی که بکهیون رفته."

-"آخرین بار گفتی همه چی خوبه ولی بعدش با اون پیام‌هات فقط تونستم خودمو سریع برسونم اینجا و با این شرایط مواجه شدم"

دندون هاش رو روی هم فشرد:"به گمونم فقط از نظرِ من خوب بود."

یورا نگاهی به برادرِ غمگینش انداخت و به اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
قابِ عکسِ کنارِ تخت، عکسِ دونفره از بکهیون و چان بود.
باید چی کار میکرد؟

پیرهنش رو با شلوارِ راحتی و بلیزِ طرحِ خرگوشِ انیمیشنی و هویج عوض کرد و به آشپزخونه رفت.
-"هی چانی کجایی؟"

کمی سرک کشید و توجه ش به پسرِ ظریفی که جلوی در ایستاده بود و توی گوشِ چان پچ پچ میکرد جلب شد.
اخمهاش رو توی هم کشید و به سمتشون رفت.
طرحِ لباسش با اخم هاش سنخیت نداشت و باعث شد تا جونگکوک نیشخند بزنه.

-"شما؟" یورا با جدیت پرسید و دستش رو پشتِ کمرِ چانیول گذاشت.

اصلا تمایلی نداشت برادرش حالا که با بکهیون نیست سمتِ رابطه های سطحی و یک شبه بره و روحش هم خبر نداشت که این شیوه واقعیِ زندگی‌ش قبل از بکهیون بوده.
قیافه پسری هم که جلوی در ایستاده بود، کاملا غلط انداز بود.
انگار با چشمهاش داد میزد که:"من هرشب توی کلاب ها پلاسم و با بقیه رابطه دارم!"

جونگکوک نیشخندش رو حفظ کرد و دستش رو جلوی یورا گرفت:"من جئون جونگکوکم. دوستِ چانی. الانم اگه اجازه بدید میخوام ببرمش یه جایی اما بخاطر شما میگه نمیام."

یورا با کنجکاوی به برادرش که از عصبانیت از گوشهاش بخار میزد بیرون خیره شد.
-"برو چانی. درهرصورت من باید این دیوونه خونه رو سر و سامون بدم." به سردی گفت و به آشپزخونه برگشت.

-"غذاها یکم دیگه آماده میشه نونا. به چیزی دست نزن تا خودم بیام." و بعد از پوشیدنِ سوییشرتش، در جلوی چشم های یورا بسته شد.

نگرانِ برادرِ احمقش بود و کاری از دستش برنمیومد.
جونگکوک که چان رو به زور سوارِ ماشین کرده بود، پاش رو روی گاز گذاشت و گفت:"خواهشا هرچی دیدی و شنیدی بالغانه رفتارکن."

-"هنوزم نمیدونم منو کجا میبری بچه..."چان با خستگی گفت.

واقعا حوصله کلنجار رفتن با این پسر رو نداشت.
-"لازم نیست بدونی. وقتی برسیم متوجه میشیم."

Lost my mind.Where stories live. Discover now