دفترِ دوم.
چپتر سی و هفتم.
دو ماه بعد* نوامبر.
دست های ذغالیش رو با پارچه مرطوبِ کنارش تمیز کرد و روی تخت ولو شد.
به ساعت نگاه کرد.
اون باید الان میرسید.پاهاش رو با نگرانی تکون میداد و مضطرب بود.
کاش دیر نمیکرد!
اگر نمیومد چی؟
روی پهلوش دراز کشید و دوباره به در خیره شد.بخاطر ارتفاعِ زیادِ تخت، اگه بیشتر به لبه میومد ممکن بود پرت بشه.
پرده ی سفیدِ اتاقش رو باد به رقص آورده بود و قطراتِ نمنمِ بارون روی گونهی سردش میریخت.
تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک.در باز شد و پرستارِ بخش پرسید:"چی شده بکهیون؟صدام زدی؟"
لعنت! افکارش رو بلند گفته بود.
البته افکار که نه، همون تیک تاک ها رو.
سرش رو به نشونه نفی تکون داد و پرستار که دخترِ لاغر و جوونی بود، در رو با لبخند بست.-"ن-بند!" دیر گفت.
نفسش رو بیرون داد.
اضطرابش شدت گرفته بود و از شدتِ بیقراری نمیتونست بشینه.از روی تخت پایین پرید و طول و عرضِ اتاق رو طی کرد.
راه می رفت و راه می رفت و راه می رفت.
تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک.
تیک تاک.
تیک تاک.-"لعنت بهت!"عربده کشید و کفِ زمین نشست.
دست هاش رو دوطرفِ سرش گذاشت و گیجگاهش رو فشرد.صدای باز شدنِ در و کشیده شدنِ لژِ کفشِ پرستار رو شنید.
اون ها نمیتونستن کفشهای پاشنهدار بپوشن چون هم خیلی راه میرفتن و هم اینکه ممکن بود صدای راه رفتن شون اعصابِ بیمارها رو به هم بریزه.دست های سردی رو حس کرد که روی صورتش نشستن و سعی داشت نگاهش رو از پرستار بگیره.
-"بکهیون عزیزم، منو نگاه کن هوم؟ داروهات رو خوردی؟"سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که صورتش جز اضطراب و آشفتگی حسی رو منتقل نمیکرد، نگاهش رو به زمین داد.
-"بیا بریم روی تختت تا بهت آرامبخش بزنم."
-"او-ن نمیاد...لعنت بهش- نمی-یاد. نمی-یاد. نمی-یاد. یه چیزیش شده..."زمزمه میکرد و سعی میکرد خودش رو از بغلِ پرستار دربیاره.
میخواست موهاش رو، -که حالا مشکی بودن- دونه دونه از جا بکنه تا به غیر از اضطرابِ مزخرفش، چیزِ دیگه ای هم حس کنه.
-"من اومدم بک."
با صدایی که شنید برای چند لحظه چشم هاش با اشک برق زدن و بعد با امیدواری سرش رو بالا آورد.
نفس هاش آروم گرفتن و پاهاش از حرکت ایستادند.
منتظر بود تا اون به سمتش بیاد و بغلش کنه.پرستار لبخند زد:"تنهاتون میذارم."
پسر به سمتِ بکهیون رفت و توی آغوش کشیدش:"ببخشید بک، ترافیک بود."
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...