چپتر دوم.
همهی روزهای زندگی بیون بکهیون، به شباهت روزهای قبل نبودن. دوستهاش برخلاف خودش ماجراهای متفاوتی داشتن که بکهیون از دور، در جریان تمام ماجراها بود. کیونگسو یکی از صمیمیترین دوستهاش بود که معمولا توی سفرهای ناگهانیای که براش پیش میومد، همراهیاش میکرد و در باقی مواقع، خودش تنهایی سفر بود.
آخرین جملهاش رو پشت تلفن با صدایی بلندتر از همیشه گفت تا بعد به راحتی تماس رو قطع کنه.
-کیونگسو جدی میگم، من به اون ماشین کوفتی احتیاج ندارم! تا هروقت که میخوای و با هرچندتا دختر که میخوای توی اون ماشین کوفتی بخواب و خواهشا انقدر از من تشکر نکن. به هیچ جام نیست.گالریِ خلوت اون روز و انتظار زیاد برای شمعها کلافهاش کرده بود. از تراس بیرون رفت و کنار میز منشیاش ایستاد:
-شمعها چیشد خانم لی؟زن لاغر که صورت کشیدهای داشت، شیشههای عینک مستطیلیاش رو تمیز کرد و گفت:
-نمیدونم آقای بیون، امروز باید به دستتون برسونن. کمی بیشتر صبر کنین.بکهیون باشهی کلافهای گفت و نگاه خستهاش رو روی جمعیت کم سالن انداخت. به دمای داخل عادت نداشت و با احساس گرما، دکمه اول پیراهن سفیدش رو باز کرد و هوفی کشید.
با عوض کردن زاویهی نگاهش، صدای سوت ممتدی توی مغزش پیچید که باعث شد گیجگاهش رو فشار بده و زیرلب آخی بگه.-آقای بیون، حالتون خوبه؟
سرش رو بالا گرفت و با مویرگهای قرمز چشمش که ناشی از درد بودن، به پسر روبهروش نگاه کرد. چیزی ازش نمیفهمید، حتی متوجه نمیشد که قدش چنده، چندساله به نظر میاد و حتی چاقه یا لاغر.
چیزی نمیفهمید، فقط مغزش سوت میکشید و چشمهاش از درد اشکی شده بودن.اون پسر به نقاشی رئالی از ایتالیا خیره شده بود، موردعلاقهی بکهیون!
کمی چشمهاش رو ماساژ داد، تاری دیدش بهتر شد و تونست دقت بیشتری بکنه.لبهای پسر و چشمهاش درشت بودن و گوشهاش بزرگ. اجزای صورتش بینقص و هماهنگ بودن و قدش از بکهیون خیلی بلندتر بود.
دستهای مردونهای داشت اما بهنظر همسن بکهیون میومد یا شاید فقط کمی بزرگتر.صبحانه چی خورده بود؟ تست ژامبون.
شام قرار بود چی بخوره؟ نودل آماده!
تنها بود یا با کسی رابطه داشت؟ نمیدونست.
شب، موقع کشیدنش میتونست به این موضوع فکر کنه. تپش قلبش سریعتر شده بود اما به عشق در نگاه اول و اینجور مسائل اعتقادی نداشت. حتما چون به خودش گرسنگی میداد، ویتامینهای بدنش کم شده بودند و داشت مریض میشد.
راهش رو به سمت تراس کج کرد که صدای بمی شنید:
-آقای بیون شما هستید؟سرش دوباره سوت کشید. نفسش رو حبس کرد و روی پاشنهی پاش چرخید: بله.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...