چپتر چهاردهم.
صدای قدمهایی که از راه پله شنیده میشد باعث شد تا بکهیون هوشیار بشه و فورا لباسهاش رو بپوشه. پتو رو کامل روی چانیول کشید تا بدن برهنهاش رو مخفی کنه و بعد از مرتب کردنِ سر و وضعش از اتاق بیرون رفت. مادرش درحال گشتن اتاقها بود. بکهیون با تعجب زمزمه کرد:
-مامان چیزی شده؟خانمِ بیون، زنِ سنتیای بود که بکهیون رو خیلی زود باردار شده بود و هنوز خیلی جوان بود. بک میتونست معمولا تمام حرفهاش رو با مادرش در میون بگذاره چون بخاطر سنش درکش میکرد، البته بهجز عشقش به چانیول رو.
مادرش با مهربونی جواب داد:
-آ بیدار شدی پسرم. دنبال ورقههای قراردادِ پدرتم. چیز خاصی نیست.بکهیون با ترس لبخند مصنوعیای زد:
-قرار نیست برگردیم کره، نه؟مادرش با تعجب شونه هاش رو بالا انداخت:
-نه عزیزم، ما اینجا تا زمانی که تاجرهای موفقی هستیم میمونیم.
بکهیون نفسِ راحتی کشید و بیحوصله به اتاقش برگشت. چانیول همچنان خواب بود. به سمتش رفت و دستی روی گونهاش کشید:
-چان...نمیخوای بیدار شی؟چانیول چشمهاش رو باز کرد و با برخوردِ نور، دوباره اونها رو بست که حرص بکهیون رو در آورد.
-پسرهی تنبل! باید بریم خریدها رو انجام بدیم.دوستپسرش همونطور که زیرلب غر میزد بلند شد و بکهیون به موهای پریشون و صورت خوابآلودش خندید، نه از روی تمسخر، بلکه از روی عشق. طوری که به فرد مقابل نگاه میکنی و میگی:"من عاشقشم...اون پرستیدنیه!"، و بعد از شدت دوست داشتنش میخندی.
از کشوهاش، لباسهایی که مناسب دوست پسرِ قدبلندش بودن رو انتخاب کرد و گفت:
-تا تو بپوشی و بیای پایین، من خوراکیِ تو راهمون رو حاضر میکنم.
به رسمِ همیشه، اونها یکشنبهها به خرید برای دو عمارتِ بیون و پارک میرفتند. بکهیون کمی میوه و نان های آغشته به مربا توی کیفش ریخت و روی میز داخلِ حیاط، منتظر چانیول نشست.خانم بیون درحالی که چای مینوشید، پرسید:
-دوچرخههاتون رو آماده کنم؟خدمتکارشون، آنتونی، که پسرِ یکی از نانوا های شهر بود و برای کمک به خانوادهاش اونجا کار میکرد فورا گفت:
-من میارم.!به نظر میرسید که آنتونی از رابطه اون دو نفر مطلع بود اما این آخرین چیزی بود که بکهیون بهش اهمیت میداد. توی تمام دنیا، فقط خودش و چانیول براش مهم بودند، نه هیچکسِ دیگهای.
-جدیدا درحال نوشتن نمیبینمت پسرم.
خانم بیون گفت.-مامان، من واقعا مشغولِ ایتالیایی خوندنم..
خانم بیون جملهای به ایتالیایی گفت تا بکهیون جواب بده و از خوش اقبالیاش، همون لحظه چانیول اومد و نجاتش داد.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...