Chapter 41.

1.1K 453 273
                                    

[sensitive content]

چپتر چهل و یکم.

-"آقای پارک، حرفِ دیگه ای ندارید؟"
چانیول نگاهش رو به دژبان انداخت و سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

-"پس شما اقرار می کنید که عمارت پدری تون رو آتش زدید؟"

-"بله."

دهنش مزه‌ی مزخرفِ سیگارهای پی در پی رو میداد.
-"قبل از منتقل شدن به زندانِ سئول، خواسته ای درباره اموال تون ندارید؟"

دستش رو مشت کرد و نفسش رو بریده بریده بیرون داد.
-"نه فقط یه خواسته دارم..."

بوی نمِ اتاقکِ انفرادی ریه هاش رو پر کرد.
-"بفرمایید.."

-"هرجور که شما بگید...با هرتعداد سرباز و دژبان...خواهش میکنم بذارید یه بار برم سرِ مزار.."
التماس کمی به صداش رنگ داد.

-"مزارِ خانواده تون؟"

پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
-"نه، مزارِ بکهیون...بیون...بک...هیون..."

اسمش رو طوری زمزمه می کرد که انگار لب هاش تک تک حروف رو لمس میکنن و می بوسند.

-"با فرمانده صحبت می کنم.." بازجو زمزمه کرد و درِ آهنی بسته شد.

به خودش اومد و دید دوباره، توی اون اتاقکِ تاریک تنهاست.
بدنش رو روی موکت های خاکستری مچاله کرد و اسمِ بکهیون رو با انگشتش روی دیوار نوشت.

-"انتقامتو گرفتم هیونی...دیگه هیچی آزارت نمیده...دیگه هیچ غصه ای نداری...
منم هیچ حسی ندارم.
وقتی نمیدونم کی شبه و کی صبح، چه حسی میتونم داشته باشم؟
اینجا روز و شب‌اش هم مثلِ همه...درست مثل موقع هایی که کنارِ تو بودم.
یادته؟ اصلا متوجه گذر زمان نمی شدیم...
اینجا من می تونم تو رو ببینم بک...
چشمهام رو می بندم و تصور میکنم که لب پنجره توی روزهای تابستونی نشستی و منتظرِ اومدنِ منی...
قول میدم بک، قول میدم دیگه دیر نکنم...
قول میدم که زودتر از بیدار شدنت، منتظرت ایستاده باشم...
هوای این اتاق، انگار همیشه منفیِ بیست درجه ست.
مطمئنم اگه اینجا پیشِ من بودی غصه می خوردی که چرا انقدر باید سردی‌ش ناراحتت کنه و قلبِ مهربونت رو مچاله کنه..
برای اولین بار خوشحالم که کنار هم نیستیم...
اون دفعه رو یادته بک؟
اون سری که توی مهمونی ایوا، درام میزدم و بعد رفتیم خونه‌ی تو...
اون تنها خاطره ی خوبِ من توی تمامِ مدتِ اخیر بود...
چون هم به آرزوم رسیده بودم و هم به تو...
هرچند رسیدنمون جز یه توهم، چیزِ دیگه ای نبود...
شب من رو می‌بلعه...
تمام وجودم رو به دندون میگیره و زخمی میشم...
و بعد از تو انگار همیشه شب شد.
صورتِ تو، شاید تنها روشنایی ای بود که آسمون به من هدیه کرد که ازش مراقبت کنم تا زندگیِ مسخره‌ام نجات پیدا کنه اما از دستت دادم...
من تو رو از خودم دور کردم..
من باعث شدم که ضعیف و بیمار بشی...
بکهیون...
اگه از آسمون بخوام که بازم تو رو بهم بده و یه شانس دوباره داشته باشیم، مجازاتم می کنه؟
حتی اگه قراره زجرهایی که تو کشیدی رو من توی یک زندگی دیگه بکشم، باز هم میخوام داشته باشمت...
فقط یه روز...
فقط یه روز بک...
میخوام فقط شده یه روز داشته باشمت..."

Lost my mind.Where stories live. Discover now