Don't forget to vote
چپتر بیست و هفتم.
صدای زنگ در باعث شد تا بکهیون چشم هاش رو باز کنه، خمیازه بلندی بکشه و بعد از انداختنِ پتو روی بکهی، در رو باز کنه.
پسرِ موطلایی ای که هرگز ندیده بود، با شلوار جین و تی شرت جلوی در ایستاده بود و لبهای سرخش رو گاز می گرفت.
-"سلام؟"بکهیون زمزمه کرد.
پسر سرش رو با بهت بالا آورد و اخمِ ریزی کرد:"شما؟"
-"متوجه نمیشم، شما اومدی زنگ زدی بعد اسمِ منو میخوای؟"
-"سهون کجاست؟"
بکهیون متعجب تر از این نمیشد. این پسر چرا انقدر وقیح بود؟ صورتِ ظریف و زیبایی داشت اما واضح بود که چندسالی بزرگتره.
هوفی کشید و چشمهاش رو چرخوند:"خوابه، تازه خوابش برده برای همین نمی تونم بیدارش کنم."
-"چرا مگه چی کار می کردید؟"پسر ابروهاش رو با تعجب بالا داد و پرسید، همزمان سر و وضعِ بک رو آنالیز می کرد.
-"متوجه منظورت نمیشم! اسمت رو بگو میگم بهت زنگ بزنه"با حرص گفت.
صدای خواب آلودِ سهون از طرفِ دیگه ای اومد:"چیشده بیبی؟"
چند دقیقه ای نفس توی سینه لوهان حبس شد و بعد دستش رو مشت کرد.
سهون قامتِ خسته ش رو جلوی در رسوند و با دیدنِ فردی که پشتِ در بود تقریبا داد زد:"دکتر!"
بکهیون که دیگه نمیخواست اونجا بمونه، به سمتِ اتاقِ بکهی برگشت تا به ادامه خوابش برسه.
-"شما؟ این موقع شب!"با تعجب گفت.
-"نه و نیمِ صبحه آقای اوه. به نظر شبِ طولانی ای رو داشتید."لوهان با پوزخند گفت.
سهون بدون اینکه متوجه منظورش بشه فورا از جلوی در کنار رفت:"بیاید تو."
لوهان با نیشخند وارد خونه شد و روی نزدیک ترین کاناپه نشست.
-"براتون صبحونه میارم."
-"لطف میکنی..."زمزمه کرد و بعد به سمتِ اتاق سهون رفت.
جلوی در ایستاد و وقتی دید که فقط یک طرفِ پتو مچاله شده نفسِ آسوده ای کشید.
مثلِ اینکه اون پسره ی بی ادب توی اتاقِ بکهی می خوابید.
البته اگه پیشِ سهون هم می خوابید براش اهمیتی نداشت؛ اون لوهان بود.
هرچیزی که میخواست رو به دست میاورد.
فورا به آشپزخونه رفت و گفت:"من چیزِ زیادی نمی خورم، فقط یه قهوه."سهون تایید کرد اما درهرحال میزِ کاملی چید.
-"هیونی هم یکم دیگه گرسنه میشه."هیونی؟ چقدر لوس!
توی دلش مسخره کرد.
اول از همه اون پسرِ قدبلندی که اسمش جونگین بود روی اعصابش بود و حالا هم این یکی.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...