چپتر چهل و هفتم.
لباسِ دختربچه رو مرتب کرد و به جونگین تحویلش داد.
بطریِ آب و شکلات رو برداشت و به دستِ سهون داد.-" هونی، من دارم میرم، لوهان حالش خوب میشه خب؟" سرِ پسر رو توی بغلش گرفت و موهاش رو بوسید.
شال گردنِ سهون رو دورِ گردنش محکم کرد و صورتِ سردش رو نوازش کرد.سهون با چشمهای نگران از پشتِ شیشه به لوهان زل زده بود و چند دقیقه یک بار از روی صندلی بلند میشد تا سرک بکشه و ببینه چشمهاش کی باز میشه.
-" هونی میشنوی چی میگم؟ لوهان خیلی قویه اون از پسش برمیاد...بعدشم دیدی که دکتر چی گفت، بیماریش کلا پیشرفت نکرده و تبدیل به ایدز نشده، فقط یه اچ آی ویِ ساده ست که با دارو کنترل میشه، این مدت یکم فشار روش بوده و ضعیف شده، هوم؟ بازم یه ویروس تو تنشه و خب طبیعیه که اینجوری شه...لزوما که معنای بدی نداره."
-" اینا رو دکترها گفتن یا توهم زدیم؟" سهون بالاخره لب باز کرد.
-" دکترها گفتن! برو دوباره بپرس..." بکهیون با جدیت گفت و گونه اش رو نوازش کرد.
-" چهارِ صبحه بک، برو یورا با یه پسره اومده دنبالت.." جونگین از پشتِ سر گفت و بکهیون هوفی کشید.
-" وقتی گفتید لوهان بیمارستانه انقدر هول شدم که فقط بکهی رو برداشتم و اومدم...هیچ لباسِ خوبی همراهم نیست و اینا نمی دونم منو کجا می خوان ببرن."
سهون نگاهِ شرمنده ای انداخت:" متاسفم."
-" خفه شو هون، لطفا!" آهسته پسِ گردنش زد و بعد از بوسیدنِ گونهی بکهی از بیمارستان خارج شد.
سوزِ شدید خبر از اومدن برف می داد و اون سفیدی، چیزی بود که بکهیون رو غمگین می کرد و قلبش رو به درد میاورد.
سوارِ تنها ماشینی که توی محوطه پارک بود شد و بعد با خودش فکرکرد که یورا و کیونگسو کی وقت کردند تا صمیمی بشن!-"سلام نونا.."
-" خوبه به منم سلام نمی کنی." کیونگسو چشمهاش رو چرخوند و بکهیون بی توجه بهش روی صندلی عقب دراز کشید.
-" من دارم می خوابم، هرجا رسیدید بیدارم کنید." با خمیازه گفت و چشمهاش رو بست.
یورا لبخند زد:" منم نمیدونم کیونگسو کجا می برتمون، امیدوارم زنده بمونیم."---------- -------- ----------
بعد از سفرِ جاده ایِ نسبتا طولانی ای که به ظهر کشیده شد، یورا بچه هاش رو توی بغلش فشرد و با دیدنِ اون خونه لرزیدنِ بدنش رو حس کرد.
حالِ بکهیون هم تعریفِ چندانی نداشت.
آخرین چیزی که برای مرگ می خواست، ملاقاتِ خانوادهی چانیول بود.برف همهجا رو پر کرده بود و وقتی که هر سه نفر فهمیدند راه های برگشت به سئول بسته شده، نگرانِ شرایطِ بکهیون شدند.
آخرِ هفته باید به آزمونِ سلامتِ روانش می رسید، چیزی که تمامِ این مدت این سختی ها رو براش به جون خریده بود.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...