چپتر شانزدهم.
سه روزِ گذشته، بکهیون توی خونهاش وقت گذرونده بود تا به طراحیهای نیمه کارهاش برسه. چندباری با چانیول ویدیوکال گرفته بودند اما بکهیون مشتاق به ملاقات نبود. شبها نمیخوابید تا بیشتر به گذشته فکرکنه اما دیگه چیزی بهخاطر نمیاورد و نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت.
از طرفی چانیول، همون شب بعد از رفتنِ بکهیون، دربارهی داستانِ نویسنده"کوهستان بروکبک" توی اینترنت خونده بود و تمام چیزی که فهمیده بود این بود که نوشتههای یک پسرِ بیستساله به زبان ایتالیایی بعد از مرگش توی خونهاش در فرانسه پیدا شدند و متوجه شدند که مخاطب اونها پسرِ دیگهای بوده. تمام سوالی که توی سرش میچرخید این بود که بکهیون اون اطلاعات اضافه رو از کجا میدونه.جونگین وارد خونهاش شد و با دیدنِ تاریکی با صدای بلند گفت:
-میبینم دوباره یه نفر رد داده.چانیول از اتاقش بیرون رفت و همونطور که خمیازه میکشید، گفت:
-خوبه که اومدی جونگ.جونگین روی مبل نشست و آبمیوههایی که خریده بود رو روی میز گذاشت. یکیشون رو باز کرد تا خودش بنوشه و سر چانیول رو که روی پاش قرار گرفته بود نوازش کرد:
-چیشده چانی؟-همم، نمیدونم. مدت هاست به مانگافروشی نیومدم، به کلاب هم نرفتم، همه زندگیم شده بکهیون...از طرفی حس میکنم یه بخشی از وجودم خیلی تاریکه...حس میکنم یه غم بزرگی توی قلبمه اما دلیلش رو نمیفهمم.
جونگین لبخندِ مهربونی زد و جرعهای از آبمیوهاش نوشید:
-چانی...اینا طبیعیه. تو تا به حال عشق رو تجربه نکردی. عشق با تمومِ قشنگیش گاهی ما رو غمگین میکنه...-میخوام ببینمش...میخوام ببوسمش...میخوام باهاش بخوابم اما هربار که بهش زنگ میزنم خسته به نظر میاد و انگار نمیخواد ببینتم.
-شما توی رابطهاید مگه نه؟ باید باهاش صحبت کنی. برو باهاش حرف بزن.
-به نظرت فکر درستیه؟
-درستترین کار همینه یول.
چانیول سرش رو بلند کرد و گفت:
-خوبه...شمعهای جدیدی براش درست کردم. براش میبرم. فردا هم جلسهی حمایتیه. شاید بخواد باهام بیاد.جونگین با اطمینان به دوستِ چندین سالهاش نگاهی انداخت و گفت:
-همینه پسر. کم کم داری سر و سامون میگیری.-خب، بگو وقتی رفتم چیکار کنم؟
-به خودت برس، چیزی که دوست داره رو براش بخر با یه بطری شامپاین و کیک. برو ببوسش و بگو دلت براش تنگ شده. بعد هم حرفهاتون رو بزنید.
چانیول سرش رو تکون داد و از کمد مرتبترین لباسش رو انتخاب کرد. همیشه راحتترین لباسها رو میخرید و طوری بهنظر میرسید که انگار بی حوصلهست.
-چطورم جونگین؟
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...