Chapter 48.

1.1K 453 204
                                    

برخی اتفاقات و جملات این پارت با چپترهای ۲۹ و ۱۴ همزمانی دارند، درصورت تمایل به گریه‌ی بیشتر، سر بزنید تا یادآوری بشه.
چپتر قبل رو فراموش نکنید، پشت سر هم آپ شدند.

چپتر چهل و هشتم.

-" دسامبر سرد و غمگینه و دیدنِ رفتنِ تو سخته... اولین بار که به سئول اومدی، اولین بار که اسمت رو بهم گفتی و همه ی اولین بارها...اولین باری که گفتی دوستِ صمیمی تم... چانی، منم به قدرِ تو درد می کشم اما تنها نیستی... اون پسری که اون پشت وایساده و توی سکوت این پا و اون پا می کنه... عاشقته، شاید تا الان خیلی اذیتتون کرده، اما یادت نره که بیشتر از همه خودش اذیت شده."جونگین با مهربونی زمزمه کرد تا از غصه‌ی پسرِ رو به روش کم کنه.

-" به هم سر میزنیم جونگ، نه؟"

-" سر می زنیم... اینکه همه تون دارید با هم میرید یکم سخته... سهون شاید برگرده اما تو و بکهیون هیچوقت دوباره نیاید...خوشبخت شید خب؟"

چانیول خنده‌ی تلخی کرد و سرش رو تکون داد:" دنیا به آدمهایی شبیه به تو نیاز داره و می دونم آدمها اینجا به تو بیشتر نیاز دارن رفیق. بکهیون گفت از خداحافظی متنفره، وگرنه میومد پیشت."

-" آدمها هیچوقت واقعا خداحافظی نمی کنن."
چانیول آخرین بغل رو تحویل گرفت و به سمتِ بکهیونی رفت که توی پالتوی مشکی ش گم شده بود و سرش رو پایین انداخته بود.

-" جونگین مجبوره از سهون خداحافظی کنه..." بک زمزمه کرد.

-" اما یه چیزی بهم گفت..."

-" چی؟"

-" اینکه آدمها هیچوقت واقعا از هم خداحافظی نمی کنن."

-" فکرکنم درست گفت."

چان آهی کشید و وقتی که اسمِ پروازشون اعلام شد، برای همیشه رفتند.

فرودگاه، ترمینال، خیابان، رودها و جاده ها، همگی غمگینند.
یک غبارِ عجیبی اونها رو تزئین کرده، غبارِ نقره ای رنگی به اسمِ دلتنگی.
احساسِ عجیبِ مرموزی که همونطور که به آدم زیبایی می بخشه، کدرش می کنه.
اما ما در حقیقت هیچ کدوم درخت نیستیم،
گذرِ همه یک روز به یک راهی میفته و متوجه میشه که پاهاش برای رفتن ساخته شدند.

جونگین اون روز بعد از خداحافظی ای که فقط خودش و سهون از عمقِ دردش باخبر بودند، تا ساعت ها توی فرودگاه موند اما میدونست که اون مدت ها قبل، رفته.
قلبِ اون همه‌ی تعلقاتش رو رها کرده بود تا به چیزِ بالاتری برسه و اون درست نقطه‌ی عشق ورزیدن به خودش بود.

--------- ------------ ---

-" پسرِ عجیب و غریبِ من.." دیوید با حرص زمزمه کرد و بارِ دیگه به هیزم هایی که توی شومینه می سوختند خیره شد.

-" از جات بلند نمیشی دیوید، دکتر گفت فعلا تا می تونی بشین! هیجان زده نشو و هیچ کاری نکن... پسرمونه دیگه... بالاخره داره برمیگرده به خونه اش. عکسهای دخترش رو هم که هزار بار دیدی."وینستون با لحنِ شاکی ای گفت و کیکِ موردعلاقه‌ی پسرش رو از فر درآورد.
-" کاش می رفتیم فرودگاه دنبالشون.."

Lost my mind.Where stories live. Discover now