چپتر چهل و پنجم.
کلید رو به مسئولِ املاک تحویل داد و سوارِ ماشینِ دویونگ شد.
-" ممنونم که امروز اومدی دویونگ." با شرمندگی زمزمه کرد.
-" فروختنِ خونه بهترین تصمیم بود بکهیون، کارمون راحت تر میشه."
-" آره، درهرصورت به اونجا دیگه وابستگی ای نداشتم.."
حقیقت این بود که حسش رو نسبت به خیلی مسائل از دست داده بود، حتی اولین خونه¬ی مستقلش.
خونهای که چندین سال اونجا زندگی کرده بود و بیشترِ خاطراتِ سالهای اخیرش اونجا خلاصه میشد، اما میخواست دل کندن رو یاد بگیره.
-" بریم خونهی من؟"
-" اگه کسی دنبالمون نیست ترجیح میدم برم خونهی پدرم."
دویونگ باشه ای گفت و تغییرِ مسیر داد.
-" امیدوارم زودتر تموم بشه که تو کمتر اذیت شی."-" کسی که داره اذیت میشه تویی."بکهیون زمزمه کرد.
-" من نه، اما چانیول..."
بک با شنیدنِ اسمش لبخندِ تلخی زد و سرش رو به شیشه تکیه داد.-" نمیتونم دوباره نابودش کنم...کنارِ من بودن به نفعش نیست، همین الان هم معلوم نیست مامان باباش چیکار میکنن، آخرین بار چیزی که اون دختر بهم گفت این بود که تلفنِ خواهرش شنوده... و دقیقا نمیدونم چه کینهی کوفتی ای از چانیول دارن اما خب نبودنِ من توی زندگیش برای خودش هم بهتره، الان درد میکشه اما سالم میمونه"
-" بعد از این قضایا چی کار میکنی؟"-" گالری رو جمع میکنم، میرم یه جای دور...یونان، اسپانیا... و منتظر بابا میمونم تا بهم نیاز پیدا کنه و بهش سر بزنم."
-" فعلا با سهون میری ایتالیا؟"
-" بهش گفتم یکم وقت میخوام این قضایا رو سر و سامون بدم، همه چی پیچیدهست، گفت اشکالی نداره اگه بعدا برم"
دویونگ خواست چیزی بگه که موبایلِ بکهیون به صدا دراومد.-" شاید سهونه..." زمزمه کرد و بعد از دیدنِ شمارهی ناشناس، با اضطراب تماس رو وصل کرد.
-" بله؟"-" آقای بیون، من مسئولِ اصطبلِ کوهِ آچاسانم..."
-" سلام؟" با نگرانی زمزمه کرد.
-" توی اصطبل آتیش سوزی شده، اسبهای شما هم داخل بودن، گفتم بهتون اطلاع بدم که اگه میشه خودتون رو برسونید."
تصاویرِ قدیمی ذهنش رو پر کردن و حتی اگه کمی مقاومت هم توی وجودش داشت، از بین رفت.آبِ دهنش رو با ترس قورت داد و زمزمه کرد:" میشه منو ببری کوهِ آچاسان؟"
اسب هاش،
ویلیام و ویکتور...
باز هم قرار بود توی یه اصطبلِ لعنت شده آتیش بگیرند؟
حداقل این بار مقصرش بکهیون نبود،
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...