Chapter 1.

3.2K 880 145
                                    

چپتر اول.

سئول، پایتخت جمهوری کره، برج‌ها و خونه‌های متفاوتی داشت. هرکدوم از اون خونه‌ها سرنوشت متفاوتی رو برای اهالی‌شون رقم می‌زدن و به زندگی هرکس، رنگ جدیدی می‌بخشیدن.

اما یکی از آپارتمان‌ها فرق داشت. آپارتمانی متعلق به پسری به اسم بیون بکهیون.
آپارتمانی که توی هجده سالگی به همراه دوست‌پسرش به اونجا نقل مکان کرده بود، هیچ‌وقت نتونسته بود به زندگیِ سراسر سفیدش، رنگِ دیگه‌ای بده.
قدرتِ رنگ‌ها دستِ خودش بود. خودش تعیین می‌کرد که داخل بوم‌ها چه روحی دمیده بشه و برای انتخاب زندگی خودش، بیش از هرچیز سخت‌گیر بود.

اما گاهی در درونش احساس می‌کرد که شاید چیزی جلوش رو گرفته. انگار سرنوشت، جای خیلی دوری که درست به یاد نداشت همه‌چیز رو براش رقم زده بود و خودش  مصلوبِ سرنوشت، فقط با رنگی کردن بوم‌هاش دلش رو خوش می‌کرد.

بکهیون شیوه‌ی زندگیش با سه چهارمِ مردمِ کره‌ی زمین متفاوت بود . طبق نظر مادرش، یک چهارمِ باقی مونده‌ی آدم‌های شبیه بهش، احتمالا توی آسایشگاه روانی بستری بودند.
به عنوان مثال اون اصلا به ساعت اعتقادی نداشت. قصدش تنبلی نبود، صرفا فقط با واژه‌ی "آلارم" بیگانه بود. صبح‌ها باید به گالری می‌رفت تا به کارهاش برسه و شیوه‌ی بیدارشدنش فقط یک راز مخفی بین خودش و سهون بود.
شب‌ها قبل از خواب، دستشویی‌اش رو نگه می‌داشت و صبح، سر ساعت مشخصی با فشار شدیدی توی مثانه‌ش بی‌طاقت می‌شد و آشفته از خواب می‌پرید.
سهون چندباری تلاشی کرده بود تا به زندگی‌ای شبیه به خودش، عادی و منظم عادتش بده اما شکست خورده بود و از نظر بکهیون، به‌هم زدنشون نتیجه‌ی همین شکست بود.

بعد از بیدار شدنش، خیره توی آیینه از چهره‌اش تعریف می‌کرد که دلایل خاص خودش پشت این مسئله بود و بعد سرش رو زیر آب یخ می‌گرفت تا کاملا هوشیار بشه. همون‌طور که نم موهاش رو با حوله‌ی کوچکش می‌گرفت، تست مربای آلبالوش رو درست می‌کرد تا توی اتوبوس، صبحانه‌ی موردعلاقه‌ش رو بخوره.
مربای آلبالو یکی از موردعلاقه‌هاش بود و کمتر چیز موردعلاقه‌ای توی زندگیش پیدا می‌شد.

-"بکهیونی، ماشینت رو تا آخر هفته برات میارم، بازم ممنونم، کیونگسو."

پیامی که اغلب روی صفحه‌ی موبایلش میومد، کاملا نشون‌دهنده‌ی توجهش به دارایی‌هاش بود. هیچ علاقه‌ای بهشون نداشت. هیچ اهمیتی نمی‌داد.
آخرین ایستگاه اتوبوس، مقصدش بود؛ گالری نقاشی بزرگی که خفن و مشهور بودنش رو مدیون جد پدری‌اش بود.

خانواده‌ی بیون همیشه توی فرهنگسراها و گالری‌ها پست‌های مدیریتی داشتند و کسی که این رسم رو شکوند و درعوض مدیریت، تصمیم گرفت که نقاش بشه، بکهیون بود.
علاوه‌بر نقاشی که بهش حس قدرت و توانمندی می‌داد، دوست داشت که عصرها وقتی گالری شلوغ‌تر از همیشه‌ست روی صندلی تکیِ تراس گالری بشینه و خیره به آدم‌ها، سیگارش رو دود کنه.

بکهیون به تک تک‌شون خیره می‌شد و داستان هرکدوم رو حدس می‌زد، اینکه اون دختره با پیرهن گل گلی امروز صبحانه چی خورده و شام قراره چی بخوره؟ زندگی رو چجوری می‌گذرونه و آیا تنهاست یا نه؟ اون پسری که محو تابلوها شده و کلاه هنری روی سرش گذاشته واقعا چیزی بارشه یا فقط قصد خودنمایی داره؟

تا بسته شدن گالری به تمام این‌ها فکر می‌کرد و وقتی به خونه می‌رسید، روی سرامیک‌های سرد دراز می‌کشید و همه‌ی چیزهایی که توی ذهنش درباره‌ی آدم‌ها ادامه داده بود رو تبدیل به داستان‌های تصویری می‌کرد.
با شنیدن اسمش، از افکارش بیرون کشیده شد. موهای یخی‌ش رو از روی صورتش کنار زد و سیگارش رو توی جاسیگاری مخصوصش روی میز خاموش کرد و از تراس بیرون رفت.

-آقای بیون، از کارگاه شمع سازی زنگ زدن، گفتن سفارش هاتون امشب هم آماده نمیشه، و خیلی عذرخواهی کردن. برای جبران، فردا خودشون براتون ارسال میکنن. من آدرس گالری رو دادم.

بکهیون درجواب منشی‌اش، باشه‌ی ساده‌ای گفت و به تراس برگشت. حس عجیبی توی قلبش بود، یک‌جور گرفتگیِ غمناک.
به خودش تشر زد. نباید به این چیزها اهمیت می‌داد. حتما به‌خاطر کامل خوردن غذاش و احساس سیری، ذهنش داشت دنبال مسئله‌ی دیگه‌ای می‌گشت تا بهش چنگ بزنه و آزارش بده.

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و به رنگِ آسمون نگاه کرد. غروب هر شهری یک رنگ بود و توی ذهن آدم‌ها می‌موند، اما رنگ غروب سئول، هیچوقت توی ذهن بکهیون نمی‌موند.

-شاید اینجا واقعا شهر من نیست.
توی ذهنش گفت و با دیدن خورشیدی که هنوز وسط آسمون بود، فهمید تا تعطیلی گالری مدت زیادی مونده.
سرش رو بی‌حوصله روی میز گذاشت و به آدم‌ها خیره شد. ذهن خسته‌اش بهش اجازه‌ی داستان سازی و نقاشی نمی‌داد، حداقل برای امروز.
منتظر غروب نموند. بعد از اتمام پاکت سیگارش کلافه از گالری بیرون زد و مشغول قدم زدن توی خیابون‌ها شد تا به خونه برسه.

-امشب بیام پیشت؟
حتی خوندن پیام سهون هم خسته‌اش کرد پس فقط نوشت:"شاید فردا."
و بعد به تخت خواب رفت، بدون عطر شمع‌هاش.

Lost my mind.Where stories live. Discover now