چپتر چهل و نهم، ۱.
اوه بکهی یا به عبارتِ بهتر، بکهی رومانو، تصمیم گرفته بود که بدونِ حضورِ بکهیون غذا نخوره و پسر مجبور شد از اتاقِ نوجوانیِ سهون دل بکنه و با وجودِ سردردش به طبقهی پایین بره.
چانیول و دیوید مشغولِ صحبت بودند و برگههای رو به روشون نشون دهندهی این بود که اگر بکهیون بهشون ملحق بشه، از حرفهاشون سر در نمیاره.
وینستون و سهون مشغولِ چیدنِ میزِ شام بودند و بکهی روی صندلی، مشغولِ کلنجار رفتن با گوجه فرنگی های بیچاره بود.
بکهیون یکی از گوجهها رو جلوی صورتِ بکهی گرفت.-"pomodoro"با دیدنِ نگاهِ کنجکاوِ دختر لبخند زد:" گوجه فرنگی به ایتالیایی میشه همین که گفتم!"
بکهی با تعجب سرش رو تکون داد و پسر نتونست جلوی خودش رو بگیره و گونه اش رو نبوسه.
سهون تمامِ مدت سعی می کرد که با بکهیون توی سکوت تنها نمونه، چون هیچ توضیحی برای گفتن نداشت و صد در صد برای مسائلی که پنهان کرده بود بازخواست میشد اما وقتی که بکهیون با مهربونی بهش لبخند زد، نفسِ راحتی کشید.-" شام حاضره." سهون بلند اعلام کرد تا دوتا مردِ توی سالن بشنوند و وقتی که پشتِ میز نشستند، بکهی با بی قراری صندلیِ کنارِ بکهیون رو انتخاب کرد.
-" هیچوقت فکر نمی کردم رقیبِ عشقی به این بامزگی گیرم بیاد." چان با لبخند زمزمه کرد و بکهی طوری که واقعا مشخص بود نمیدونه ماجرا از چه قراره، بهش خیره شد.
بکهیون چشمهاش رو چرخوند و قاشق دختر رو پر از غذا کرد.
-" شما دوتا کجا می مونید؟" سهون پرسید.-" فکرکنم محبور شیم نزدیکِ دانشگاه یه جا رو اجاره کنیم."
-" خوبه پس دخترمو می فرستم پیشتون"
-" من که از ذوق می میرم، واقعا بذارش پیشمون سهون... لوهان که اومد، یکم پیِ زندگیتون برید منم با دخترکم نفس می کشم"
-" بابا کجا؟" بکهی با چشمهای متعجبِ پر از مظلومیت پرسید و دلِ سهون آب شد.
-" من چجوری ولش کنم، نگاهش کن آخه."
-" اون موقعها که وینستون هی میگفت تو رو به دخترا نچسبونم فکرشم نمی کردم یه روز یه دختر کوچولو داشته باشی." دیوید گفت.
-" خودمم فکر نمی کردم."
-" بکهیون، کی بریم؟" چانیول پرسید.
-" کی گفته من با تو میام؟ یه مدت می مونم همینجا"
چانیول هوفی کشید و بکهیون نیشخند زد.
-" چرا دانشجوی منو اذیت می کنی؟" دیوید با جدیت پرسید.-" شما از اذیتهاش خبر ندارین، بنظرم روی تصمیمت تجدیدِنظر کن."
چانیول خواست چیزی بگه که صدای در بلند شد.
-" من باز می کنم." وینستون به سمتِ در رفت و با دیدنِ دختر لبخند زد.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...