چپتر هفتم.
دوهفته از آخرین ملاقاتشون میگذشت. چانیول توی تمام روزهای گذشته حس عجیبی داشت. نمیتونست از فکر بکهیون بیرون بیاد و حتی شب قبل، موقع لمس کردن خودش، صورت اون پسره توی ذهنش نقش بسته بود.
حالا روی تخت نشسته بود و مانگاش رو میخوند، مفیدترین کاری که میتونست انجام بده. با شنیدن صدای دوستش که وارد آپارتمانش شده بود، سر و وضع آشفتهش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
جونگین روی کاناپه نشسته بود و مشغول بازی با موبایلش بود. چانیول کنارش نشست و با آرنج، ضربهای به پهلوش زد:
-چیشده یادِ رفیقت کردی؟-خواستم بیام ببینم عقلتو از دست دادی یا نه...آقای شمعساز. تو اتاق چیکار میکردی؟ شمع میساختی؟
چانیول خندهی کوتاهی کرد و جونگین دوباره پرسید:
-اون شبی که اومده بودی کلاب. صبرنکردی تا زیاد با هم حرف بزنیم بعد هم حالت گرفته شد. اون دو تا پسرا کی بودن؟
-بعد دو هفته اومدی اینو بپرسی؟
-نه نگرانتم چان...همه پست های اینستاگرامت دپرس کننده ست، زیاد کارگاه نمیری و چسبیدی به اتاقت. چه خبر شده؟
چانیول پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت و یکی روشن کرد:
-نمیدونم چه مرگمه جونگین. راستش یکی رو ملاقات کردم. و از وقتی که دیدمش یه جوریم.-هورنی ای؟
چانیول خندید:
- نمیتونی جدی حرف بزنی.-گوش میدم بگو...
-چند جا اتفاقی دیدمش، آدم عجیبیه، جدی اما گاهی مهربون و بامزه. مدام میخوام کنارش باشم اما اون شب توی بار، وقتی دیدمش یه غم عجیبی دلمو گرفت. نمیدونم چه مرگم شده جونگین...شمارهش رو دارم...میخوام زنگ بزنم و ببینمش اما مطمئن نیستم.
خیره به دیوار گفت درحالی که خاطرات کوتاهشون مدام داشت از جلوی چشمهاش گذر میکرد.جونگین ابروهاش رو بالا داد:
-این حرفا بهت نمیاد، تو فقط از هرکی خوشت میومد بهش پیشنهاد وان نایت استند میدادی، باهاش میخوابیدی و بعد تموم. نمیذاشتی پسرا زیاد وقتِ به قولِ خودت با ارزشت رو بگیرن.-آره. نمیخوام از چیزی که هستم فاصله بگیرم.
-و اون وقت چرا؟
-چون اینطوری همه چی برام امن تره...بدون احساس...بدون وابستگی.
جونگین سیگار چانیول رو از میون لبهاش بیرون کشید و روی میز خاموشش کرد:
-بهش زنگ بزن، تکلیفِ خودت رو روشن کن چان. و اینکه هروقت مهلت کردی ایمیل های کاری تو چک کن. من دیگه باید برم.-برای شام نمی مونی؟
-بهتره تو بری.
با رفتنِ جونگین، چانیول موبایلش رو برداشت و به اسم بکهیون خیره شد. باید بهش زنگ میزد.
بعد از چند تا بوق صدای بکهیون رو شنید:
-بله؟
STAI LEGGENDO
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...