Don't forget to vote.
چپتر دوازدهم.
روی مبل داخل تراس دراز کشیده بودن و به ستاره ها نگاه میکردند درحالی که چانیول، بکهیون رو توی بغل خودش کشیده بود و پاهاشون رو توی هم حلقه کرده بودند.
شمعساز جوان حلقهی دستش رو محکمتر کرد و بوسهای روی موهای پسر توی بغلش کاشت:
-فردا میریم؟-خسته شدی؟
-هرگز...
بکهیون با لبخند گفت:
-آره، فردا میریم، من باید به شعبه سئولِ شرکتِ بابام برم تا یکم اونجا باشم، بابام میگه باید چندوقت یه بار به شرکت سر بزنم تا کارمندها بدونن من وارثم، هرچند من تمایلی ندارم که باشم.-خب برادر دیگهای نداری که وارث بشه؟
-نه، حتی خواهر هم ندارم، من هم براشون زیادی ام واقعا. یه ازدواج کاری فقط یه وارث پسر میخواد، وقتی من توی تلاش اولشون به دنیا اومدم خیلی خوشحال شدن اما روز به روز که بدتر میشدم ناامید شدن.
-تو فوقالعادهای بک، به نظرم برای همین اصرار دارن که تو وارث باشی، نه چون مجبورن.
-من ترجیح میدم بیشتر نقاشی کنم، که خب بعد از نصیحتهای روانپزشکم آزادم گذاشتن، اما فقط یکم.
-هنوزم میری پیش روانپزشکت؟
-نه، گفت دیگه نیام. گفت نمیدونه از دستم چیکارکنه.
جملهی آخر رو سرزنشوار گفت. چانیول که متوجه شد، صورتش رو سمت خودش برگردوند و خیره به چشمهاش گفت:
-نذار آدما ناامیدت کنن. هیچوقت، هیچکس.بکهیون سرش رو تکون داد:
-بریم داخل؟یکم سردمه.و همین جملهاش باعث شد تا توی بغل چانیول، میون زمین و هوا بلند بشه. مشتی به شونهاش کوبید:
-بذارم زمین! خودم پا دارم.-تا وقتی من و تو اینطوری تنهاییم پا نداری، دوست دارم خودم ببرمت.
جسمش رو آهسته روی تخت گذاشت و خودش هم کنارش دراز کشید:
-خوب بخواب، فردا کلی کارهای مهم داری.بکهیون خواست چیزی بگه که صدای موبایلش بلند شد. با تعجب ابروهاش رو بالا داد چون تا جایی که یادش بود، سایلنتش کرده بود.
-بگو کجاست برات بیارم.
درجواب چانیول به کمد اشاره کرد و پسر موبایلش رو بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنه تحویلش داد. بکهیون مطمئن بود سهونه و با دیدن اسمش، حدسش درست از آب دراومد. به جز سهون، هیچکس این موقع از شب بهش زنگ نمیزد.
-بله سهون!صدایِ غمگین و مستِ سهون از پشتِ خط مثلِ خنجر توی قلبش فرو رفت. این صدا رو شش ماه پیش موقعِ جدا شدنشون شنیده بود.
-بک، میای پیشم؟ لطفا...من...من حالم خوب نیست.
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...