Chapter 30.

1.2K 495 441
                                    

چپتر سی ام.

در ایستگاه نبود، روی تختِ سردم را هم گشتم.
طوری غیبش زده که انگار از اول هم نبوده اما من گریختنش را از وجودم حس کردم.
یک تکه از روحم را در مشتش گرفت و در هاله ای از پوچی رهایم کرد.
همچون جنین سقط شده جای نبودنش عذابم می دهد و من گُم شده ام.
حالا کارِ دیگری ندارم جز اینکه روی این نیمکت های سرد و برف خورده بنشینم و به بخاری که از دهانم خارج میشود نگاه کنم.
پشتِ این آبادی چه چیزی پنهان شده که مرا به سمت خود میکشد و من چرا هنوز قدرِ سرمای آن دریاچه دورم؟
پیرترین ساکنِ این ده به من گفت که زمانی آن دریاچه پر از قو بود اما همه شان از سرما مردند.
اگر من بیشتر از این سردم شود چه؟
تو کفش هایم را به بیرون از اینجا پرت میکنی؟
می دانی،
شاید قو ها هم پشت این آبادی مخفی شده اند.

آخرین جملات رو روی کاغذِ کاهی نوشت و و بعد از خاموش کردنِ سیگارش روی نیمکتِ چوبیِ برف آلود، قدم های آهسته ش رو به خونه ی شیشه ای رسوند.

پالتوش رو روی مبل پرت کرد و سرش رو به دیوارِ شیشه ایِ سرد و بخارکرده تکیه داد.
انگشت هاش رو به شیشه کشید...
کشید...
کشید....
کشید...
و بعد ردِ خون رو دید.
شیشه شکست؟
لعنت فرستاد.

دنبالِ ردِ انگشت های اون بود اما شیشه رو هم شکوند...

-"اشتباه کردم هیونی...این منم که هرچیزِ با ارزشی که دارم رو می شکونم و از بین میبرم، نه تو" زیرلب زمزمه کرد

زنگ! دوباره زنگِ لعنتیِ تلفنِ آبیِ هیون...
چطور تا سمتِ تلفن می رفت؟

روی زمین خزید و سیمِ تلفن رو کشید و کنارِ گوشش گذاشت.
-"پسرم، عزیزدلم..."صدای خفه و آرومِ خانم بیون بود.

-"عزیزم...من نمی تونم بلند تر از این صحبت کنم. اینا نمیذارن من بهت زنگ بزنم، می دونی چیه؟ باید مخفی بشی. اینا فهمیدن تو داری موفق میشی و به من گفتن که مُردی...من می دونم پسرم انقدر عقل داره که خودش رو توی رودخونه یخ زده نندازه... اون هم درست وقتی که قرار بود خوب بشه"صداش رفته رفته بلند تر و بغض آلود میشد.

به جیغ کشیدن رسید:" اوه خدای من! چرا حرف نمیزنی؟ صدای نفس هاتو میشنوم بکهیونم...حرف بزن! حرف بزن!"
صدای عربده هاش با شلوغیِ اتاق ترکیب شد و بعد بوقِ اِشغال...

بی حوصله سیمِ تلفن رو همونطور رها کرد و باز به پنجره خیره شد.

ردِ خونِ دستش، زمین رو قرمز کرده بود.
-"فاک."با گیجی زمزمه کرد.

خودش رو روی تخت انداخت و طوری که انگار زندگی ش به عطرِ پتوی بکهیون وابسته ست، شروع به بوییدنش کرد.

کم کم لبخند روی صورتش نشست و زمزمه کرد:"هیونی، خوابی؟ بیدار شو..برات کروسان شکلاتی می خرم با نسکافه...بیدار شو بکهیون..."

Lost my mind.Where stories live. Discover now