چپتر سی و دوم و سی و سوم.
جلسه حمایتی به پایانِ خودش رسیده بود و بکهیون بخاطر اوضاعِ روحیِ اخیرش، ترجیح داد تا روی صندلی ش بمونه و برای صحبت به سمتِ بقیه نره.
این مکان، ساختمون و آدم هاش یادآورِ دیدارهای اولشون بودن و سرزدن به اونجا هنوز حسِ خوبی بهشون می داد.
همگی دورِ هم جمع بودن و درباره موضوعی صحبت می کردند.
چانیول مشتاق بنظر می رسید اما اضطرابِ بکهیون مانع میشد تا جلوتر بره و باهاشون هم کلام بشه.معده ش از گرسنگی صدا کرد و به سمتِ نودل های آماده رفت.
به یادِ اولین شبی که چانیول رو اونجا دیده بود، لبخندِ محوی زد.
داشت کنارِ بقیه نودل میخورد، به بکهیون تعارف کرد و وقتی آقای پارک خطاب شد، اسمِ خودش رو به بک گفت. (یادتونه؟ ^^)کمی از نودل رو خورد و دوباره به اونها خیره شد. مثل اینکه مکالمه شون تموم شده بود چون دوست پسرش با قدم های بلند داشت به سمتش میومد.
دستش رو دورِ گردنِ بک حلقه کرد و زیرِ گوشش رو بوسید.
-"هِییی! خنده م میگیره."-"منم دوست دارم بخندی."چانیول با لبخندِ عمیقی گفت و اینبار روی موهاش بوسه کاشت.
این حجم از عشقِ بکهیون که قلبش رو پر کرده بود، براش غیرِ قابل تحمل و درک بود.
-"اونوقت ابهتم چی میشه؟"
به نودلش خیره شد:"بالاخره آقای بیونِ با ابهت تصمیم گرفت مثلِ چانیولِ شمع ساز نودل بخوره."
-"او! چه اصطلاحاتی."بکهیون گفت و کمی نودل توی دهنِ چانیول چپوند تا ساکت شه.
بقیه داشتن وسایل هاشون رو جمع می کردند و به ترتیب خداحافظی می کردند.
-"درباره چی حرف میزدید؟"
-"آقای کیم داشت از موفقیت های تو میگفت و تلاش هات برای مجموعه.."
-"انقدر ازم تعریف می کنه که اگر تو رو نمی دیدم مخم رو می زد."بکهیون با خنده گفت و بعد از دیدنِ چهره جدی چانیول خودش رو جمع و جور کرد.
این پسر واقعا حساس شده بود.
-"بریم؟"ظرفِ نودل رو داخلِ سطل زباله انداخت.
چانیول دستش رو محکم گرفت:"بریم."
از پله ها پایین رفتن و سوارِ ماشین بکهیون شدن و چان کسی بود که رانندگی میکرد چون ظاهرا بک همچنان حوصله رانندگی نداشت.
-"جونگین خیلی داغونه بک.."-"می دونم، از پست های اینستاگرامش معلومه. دیشب معلوم نبود کجا بود ولی هرچی بود، بلندی ای جایی بود، می ترسم یهو اتفاقی براش بیفته."
-"آره دیدم، پشتِ بوم خونشه....به نظرم یه کاری کنیم، فردا من و تو بریم دریا و اون ها رو هم دعوت کنیم هوم؟"
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...