چپتر چهل و چهارم.
نیازِ شدیدی بهش داشت...
توی اون سکوت و تاریکی، تنها راهِ چارهاش رو توی عادتِ ترک شدهاش دید و با کبریت روشنش کرد.
پُکِ محکمی به سیگار زد و دودش رو از دهنش خارج کرد.روی تختِ سردش دراز کشید و به سقف خیره شد.
صفحه موبایلش با پیام روشن شد:"عزیزم من و بکهی امشب برنمیگردیم، دخترمون خیلی از اینجا خوشش اومده. ببخشید که بابایی رو تنها میذاریما! می بوسمت هون، شیطنت نکن تا برگردم."خیالش راحت شد که کمی بیشتر میتونه تنها باشه و بعد اشکی از گوشهی چشمش چکید.
زیرِ لب کلمه ای رو زمزمه میکرد و اشک هاش شدت میگرفتند...عکسِ بکهیون رو از کشوی کنارِ میز بیرون کشید و بهش خیره شد...
بکهیون به قولش عمل کرده بود و لحظاتِ زندگیِ سهون رو تصور کرده بود، کشیده بود و با پیک فرستاده بود.
درست بودنِ اکثرِ اون نقاشیها، خبری که بهش رسیده بود و حس های مزخرفش، باعث شده بودن که به این حال بیوفته.
چشمهاش رو بست و به خاطراتش فکرکرد، تمامِ خاطراتی که به این نقطه هدایتش کرده بودند.
--------- --------------- ----
-"من اوه سهونم! سیزده سالمه و از اینکه توی این کلاسم خوشحالم..."با خجالت گفت و بعد از اجازهی معلم، همراهِ باقی بچه ها از کلاس خارج شد.
صلاح این بود که سهون به مدرسهی بهتری بره و برای همین میونِ سال، به اون مدرسه منتقل شده بود.
سوارِ دوچرخه ی آبیِ روشنش شد و زیرِ نورِ آفتاب، رکاب زد تا به خونه برسه.
"خونه"؛ واژهی دوست داشتنی!بخاطرِ چهره ی آسیایی ش، کمی بیشتر از بقیه بهش توجه میشد چون بینِ همه خاص بنظر میومد...چیزی که نمیخواست.
همیشه ترجیح میداد که توی سکوت و خفا باقی بمونه. در باقیِ شرایط مضطرب میشد.
با پیچیدنِ بوی شیرینی های تازه و کروسان توی بینی ش، از روی آرامش لبخندی زد و واردِ خونه شد.پدرِ شیرینی پزش، شیرینی های تازه رو از فر درآورد و سهون رو ذوق زده کرد.
-" من اومدم پدر..."سهون اعلام کرد و به آشپزخونه رفت.
-" اول دستهات هون." پدرش تذکر داد و سهون فورا دستهاش رو شست.
حالا اجازه داشت پدرش رو بغل کنه!
-" مدرسه جدیدت چطور بود پسرم؟"شیرینیِ خامه ای رو برداشت و گازی بهش زد:" از قبلی بهتره، ممنونم که به فکرمید."
-" زبانِ کره ایت رو ادامه میدی؟"
-" بله.."
-" میدونی دیگه، بابات خیلی تاکید داره که زبانِ کشورت رو بلد باشی."
YOU ARE READING
Lost my mind.
Fanfiction🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزها خوابِ شیرینِ من در انتهای یک روزِ سرشار از نداشتنِ تو بودن و اون خوابِ شیرین مدتهاست که توسطِ شب به تجاوز رسیده و من بدن زخمی و خونی خاطر...