Chapter 46.

1K 429 156
                                    

چپتر چهل و ششم.

جونگین بعد از اتمامِ تماسش با یورا، با ناامیدی به داخلِ مرکز برگشت، پشتِ میز نشست و مشغولِ بررسی پرونده ها شد.
گستره‌ی کارش رو افزایش داده بود و بنابراین، مسئولیتِ جدیدش فعالیت در یک مرکزِ ترکِ اعتیاد بود.

اولین پرونده مربوط به یک نوجوانِ دوازده ساله بود که جونگین باید برای بررسیِ امنیتِ محلِ ترکش، به خونه اش میرفت و مکان رو تایید صلاحیت میکرد.

مسئولیتهاش روز به روز سنگین تر میشدند و بخاطرِ همین مسئله، فکرش کمتر درگیرِ باقیِ مسائل میشد.
-" من دارم میرم جونگین شی...شما هم میتونی بری." همکارش گفت.

سرش رو بالا گرفت و چشمهاش رو با خستگی مالید:" من بهتره بمونم و بیشتر مطالعه کنم."
نگاهش رو به اطراف داد و بعد از رفتنِ همکارش، تقریبا مرکز رو خالی دید.

راحت تر روی صندلی نشست و با دیدنِ روشنیِ چراغِ اتاقِ مدیر، فهمید که تنها فردِ باقی مونده نیست.
مدیرِ مرکز گفته بود که یک مراجعِ مهم داره و کسی مزاحمش نشه، پس سعی کرد تمرکزش رو دوباره به پرونده ها بده.

با شنیدنِ صدای باز شدنِ در، ناخوداگاه توجهش به مردی که از مدیر خداحافظی میکرد جلب شد و بعد حس کرد نفسش توی سینه اش حبس شده.
اونجا چیکار میکرد؟
اخمِ ظریفی کرد و با دقتِ بیشتری نگاه کرد تا مطمئن بشه خودشه و شک اش به یقین تبدیل شد.
سرش رو پایین انداخت تا دیده نشه و وقتی که مدیر هم از مرکز خارج شد، به سمتِ اتاقش رفت.

دستش با عذاب وجدان دستگیره رو لمس کرد اما چاره ای نداشت، باید متوجه میشد.
واردِ اتاق شد و با دیدنِ پرونده‌ی بازِ روی میز، حدس زد که زود به جوابش می رسه.
چشمهاش با نگرانی روی حروف نشستند و وقتی که اسم رو دید، عرقِ سرد روی پیشونی ش نشست.
اون چرا باید توی مرکز ترک اعتیاد پرونده داشته باشه؟

سرسری اطلاعاتِ بی اهمیتی مثلِ سن، آدرس و شماره تلفن رو رد کرد و وقتی که به ضمیمه ها رسید، حالش هزار درجه بدتر شد.
لوهان سابقه‌ی ترکِ هروئین رو داشت و طبقِ آزمایشاتی که ضمیمه شده بود، مبتلا به آچ ای وی بود.

چرا باید جونگین این رو می فهمید؟
ذهنش از آشفتگی روی مرزِ انفجار بود.
با دستهای لرزون پرونده رو بست و وقتی که سرش رو بالا گرفت با دیدنِ مردِ رو به روش از ترس به خودش لرزید.
به حریمِ شخصی ش تعرض کرده بود و حالا که اون رو جلوی چشمهاش می دید، پر از احساسِ شرم بود.

چهره‌ی لوهان در کسری از ثانیه، رنگش رو باخت و با لبخندِ عصبی زمزمه کرد:" من، یه چیزی جا گذاشته بودم..."

جونگین سرش رو تکون داد و فورا از دفتر خارج شد و به سمتِ آخرین میزِ مرکز رفت.
نفسهاش به شماره افتاده بودند و داشت دیوونه میشد!
اون چطور تونسته بود سلامتیِ سهون رو به خطر بندازه؟
احساساتِ درونش بینِ شرم، ترس و خشم درحالِ چرخش بودند و جونگین از تمامشون متنفر بود.

Lost my mind.Where stories live. Discover now